روزی بود و روزگاری. دو مرغابی و يک لاک پشت، مدتها در آبگيری زندگی می کردند و با هم دوست شده بودند (خوب دقت کنيد؛دوست شده بودند و اين خيلی مهم است.) اتفاقا آب آبگير بسيار کم شده بود و مرغابی ها تصميم گرفتند به آبگير ديگری بروند. ( لابد منتظر هستيد بخوانيد؛ لاک پشت خيلی اندوهگين شد.) اما لاک پشت قصه ما که اهل مطالعه بود، و قصه آن لاک پشت قبلی را خوب می دانست، خيلی هم خوشحال شد. مرغابی ها گفتند: يعنی دوستی تو اينقدر ناپايدار است که از رفتن ما خوشحال می شوی؟ آه ! ای روزگار ! بی وفايی و سنگ دلی چقدر زياد شده است! و هردو زدند زير گريه. مرغابی ها چنان گريه می کردند که دل سنگ به حالشان کباب می شد. اشک هايی می ريختند به اين درشتی!
لاک پشت گفت: حالا که به اين خوبی گريه می کنيد، لااقل اشک هايتان را توی آبگير بريزيد که از آنها استفاده بهينه بشود.
مرغابی ها گفتند: باشد، مسخره مان کن، ما را ببين که دلمان برای تو می سوزد.( اين دلسوزی هم چيز مهمی است. خوب توجه کنيد؛ دوست بايد دلسوز باشد.) بعد دوباره گريه را از سر گرفتند.
لاک پشت گفت: نکند من علاوه بر سنگ پشت بودن، سنگ دل هم باشم ( وای سنگ دلی خيلی بد است).
خوب، لاک پشت برای اين که ثابت کند، موجود نازک دل و مهربانی است( به به نازک دلی و مهربانی! چه عالی!) حاضر شد همراه مرغابی ها برود. تازه خيالش راحت بود که قصه لاک پشت قبلی را می داند و از آن عبرت لازم را فرا گرفته است.(عبرت گرفتن هم خيلی مهم است. يادتان باشد.)
***
حالا مرغابی ها در آسمان پرواز می کردند و دو سرچوبی را به منقار گرفته بودند. لاک پشت هم با دهانش وسط چوب را گرفته بود.مردم وقتی آنها را در آسمان ديدند، فقط سرتکان می دادند و چيزی نگفتند. چون می ترسيدند که مثل قصه قبل، لاک پشت جوابشان را بدهد و سقوط کندو باقی قضايا ... اما پيرمردها و پيرزنهای با تجربه، اخم هايشان را در هم کشيدند. حتی چند تا از پيرزن ها توی دلشان گفتند: واه واه! به حق چيزهای نديده، لاک پشته رو ببين.( اما کاش چيزی نمی گفتند، حتی در دلشان)
حالا بشنويد از مرغابی ها، وقتی نگاهشان به لاک پشت افتاد که محکم چوب را گاز گرفته و با وحشت به پايين نگاه می کند، هرذ چه کردند، نتوانستند جلوی خنده خودشان را بگيرند. بله، خنديدن مرغابی ها همان و سقوط چوب و لاک پشت همان.
***
اما به خير گذشت. لاک پشت روی علفهای نرم افتاده بود و چوب را هم رها نکرده بود.
مرغابی ها آمدند و با عذرخواهی دوباره لاک پشت را راضی کردند که همراهشان برود و همين که در آسمان اوج گرفتند، مرغابی اين وری نگاهی کرد و چشم غره ای رفت. انگار می خواست بگويد؛ همه اش تقصير تو بود که خنديدی. مرغابی آن وری هم با چشم غره همان را می گفت. چشم های لاک پشت از نگرانی شده بود به اين بزرگی، اما چشم غره های مرغابی ها همچنان ادامه داشت. ناگهان هر دو با هم گفتند: تقصير تو بود و ...
***
لا ک پشت بيچاره روی خاک ها افتاده بود و از درد ناله می کرد. اما همه اش به اين فکر می کردکه تقصير مرغابی اين وری بود يا مرغابی آن وری. مرغابی ها روی آسمان با هم جر و بحث می کردند:
- خاک بر سر بی عرضه ات.نمی تونستی يه دقيقه دندون روی جگر بذاری؟
- برو بابا، اين تويی که اگه حرف نزنی می ميری! ببين چه به روز اين لاک پشت بيچاره آوردی؟
- اصلا برويم و از خودش بپرسيم.
و آمدند سراغ لاک پشت، اما لاک پشت رفته بود توی لاک خودش و هر چه صدايش می کردند، جواب نمی داد.
- بفرما، ديدی با تو قهره، اصلا اعتنايی به تو نمی کنه.
- نه خير از جنابعالی و سهل انگاری های تون دلخور شده.
- نکنه مرده باشه.
- آخ حيوونی لاک پشت مهربون، جگرم کباب شد.
لاک پشت گفت من زنده ام و خواهش می کنم کاری به کار من نداشته باشيد.
اما مرغابی ها دست بردار نبودند: يعنی چه؟ آن وقت مردم چی می گن؟ پس دوستی و مهربانی به چه درد می خوره؟ برای همين روزهاست ديگه.
***
بله، دوباره لاک پشت، وسط چوب را گرفته بود و مرغابی ها دو طرفش را و پرواز می کردند. ( آه پرواز سه دوست مهربان در آسمان آبی، چه زيبا و شاعرانه است.)
کمی که رفتند باز چشم غره ها شروع شد.
- تو بودی.
- نه خير خودت بودی.
مرغابی ها اين را به زبان بين المللی « چشم غره » به هم می گفتند.
لاک پشت از وحشت چشم هايش را بسته بود.
چشم غره ها آن قدر ادامه پيدا کردکه اوضاع بحرانی شد و مرغابی ها طاقت نياوردند و با هم فرياد زدند. اصلا از خودش می پرسيم و ...
« خودش » که قرار بود از او نظر خواهی کنند ( نظرخواهی هم چيز خوبی است، يادتان باشد.) بله « خودش » همراه با چوب سقوط کرد.
مرغابی ها جيغ و داد می کردند:
- چرا نگذاشتی حرفش رو بزنه؟
- برای اين که اگه می گفت آبروی تو می رفت.
***
جر و بحث مرغابی ها که تمام شد، آمدند سراغ دوست شان ( چه صميميتی! چه وفايی!) لاک پشت بيچاره روی سنگ افتاده و لاکش شکسته و مرده بود. مرغابی ها خيلی ناراحت شدند ( شايد از « خيلی » هم بيش تر) و بالاخره هر دو پذيرفتند که به احترام دوست مشترکشان ديگر حرفی در مورد اين ماجرا نزنند و جر و بحث هم نکنند. بعد هم می خواستند پرواز کنند و بروند، اما فکر جالبی به خاطرشان رسيد.
***
مرغابی ها لاک پشت را خورده بودند و موقع پرواز خيال شان راحت بود که دوست سابق شان هميشه همراه آن ها خواهد بود و در « دل شان » جا دارد، هر جا که بروند.
هر چه باشد، آنها با هم خيلی دوست بودند و دوستی، خيلی خوب و زيباست.
منبع:هفت سنگ