گويند صاحبدلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد. او پذيرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ‏ها همه به سوى او بود. مرد صاحبدل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر كس از شما كه مى ‏داند امروز تا شب خواهد زيست ونخواهد مرد، برخيزد! كسى برنخاست.
گفت: حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد! باز كسى برنخاست.
گفت: شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد؛ اما براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!

*******
روزي مردي به سفر مي رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند. نامه را مينويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد. در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند. اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي. راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته. من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم. همه چيز براي ورود تو رو به راهه. فردا ميبينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه. واي چه قدر اينجا گرمه!!

*******
روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم. فرشته گفت: اين سه امتياز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم. فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم، مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!!!

*******
يه پري افسانه اي به يه مرد ميگه: يه آرزوت رو بگو تا برآورده كنم.
مرد ميگه: يه كاري كن كه زنم حسابي احمق بشه تا بتونم با خيال راحت بهش دروغ بگم و هي مچم رو نگيره.
پري قبول ميكنه و ميگه: برو خونه، آرزوت رو برآورده كردم. مرد خوشحال ميره خونه....
ميبينه زنش تبديل به يه مرد شده.

*******
روزي در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست، تا تصويري از چيزي که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشي کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاي فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشي خواهند کرد. ولي وقتي داگلاس نقاشي ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولي اين دست چه کسي بود؟
بچه هاي کلاس هم مانند معلم از اين نقاشي مبهم تعجب کردند. يکي از بچه ها گفت: "من فکر مي کنم اين دست خداست که به ما غذا مي رساند." يکي ديگر گفت: "شايد اين دست کشاورزي است که گندم مي کارد و بوقلمون ها راپرورش مي دهد." هر کس نظري مي داد تا اين که معلم بالاي سر داگلاس رفت و از او پرسيد: "اين دست چه کسي است، داگلاس؟" داگلاس در حالي که خجالت مي کشيد، آهسته جواب داد: "خانم معلم، اين دست شماست."
معلم به ياد آورد از وقتي که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاي مختلف نزد او مي آمد، تا خانم معلم دست نوازشي بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آيا تا بحال بر سر کودکي دست نوازش کشيده ايد؟

*******
دو قرن پیش از میلاد، پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گمشد. همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند. اما «چو» بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد، گفت: مهم نیست که اسب من گم شده است؛ شاید حکمتی در کار باشد. همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند.
پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت. مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است، با خونسری اظهارداشت: این کجایش جای خوشحالی دارد، که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم؟ شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود. پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.
همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند، اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت: استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود، کسی چه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند، این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت، بیشتر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیشترشان کشته شدند.
پسر «چو» اما به خاطر لنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند!!!

*******
قاضی به دزد میگه: تو این همه دزدی رو تنهایی انجام میدی؟؟
   دزد میگه: ای بابا مگه تو این زمونه آدم درستکار هم پیدا میشه که به شراکت انتخاب کنم؟؟!

*******
به یه نفر ميگن: نظرت راجع به بند گردني موبايل چيه؟ ميگه: خوبه، فقط موقع شارژ گوشي يه دو ساعتي آدمو از كار و زندگي ميندازه!!!

 * یه مرد يه چراغ جادو پيدا ميكنه، غولش مياد بيرون ميگه: 3 تا آرزو بكن. مرد ميگه: اول يه پرايد ميخوام. غول یه پراید بهش ميده. مرد ميگه: دوميشم پرايد بده. غول یه پراید دیگه بهش ميده. مرد ميگه: سوميشم يه پرايد بده. غوله سومین پراید رو هم بهش ميده، و آخر سر از مرد ميپرسه: حالا اين 3 تا پرايد رو ميخواي چه كار؟ مرد ميگه: ميخوام بفروشمشون يه زانتيا بخرم!!!!