ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی المروزی
، معروف به ناصرخسرو، در نهم ماه ذيقعده سال394هجري قمري یا سال ۳۸۲ هجری شمسی در روستای قبادیان در بلخ (در استان بلخ در شمال افغانستان) در خانوادهٔ ثروتمندی که ظاهراً به امور دولتی و دیوانی اشتغال داشتند چشم به جهان گشود.

بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر

(اغبر= غبارآلود، مرکز اغبر = کره زمین)

در آن زمان پنج سال از آغاز سلطنت سلطان محمود غزنوی میگذشت. ناصرخسرو در دوران کودکی با حوادث گوناگون روبرو گشت و برای یک زندگی پرحادثه آماده شد: از جمله جنگهای طولانی سلطان محمود و خشکسالی بی سابقه در خراسان که به محصولات کشاورزان صدمات فراوان زد و نیز شیوع بیماری وبا در این خطه که جان عدهٔ زیادی از مردم را گرفت.

ناصرخسرو از ابتدای جوانی به تحصیل علوم متداول زمان پرداخت و قرآن را از بر کرد. در دربار پادشاهان و امیران از جمله سلطان محمود و سلطان مسعود غزنوی به عنوان مردی ادیب و فاضل به کار دبیری اشتغال ورزید و بعد از شکست غزنویان از سلجوقیان، ناصرخسرو به مرو و به دربار سلیمان چغری بیک، برادر طغرل سلجوقی رفت و در آنجا نیز با عزت و اکرام به حرفه دبیری خود ادامه داد و به دلیل اقامت طولانی در این شهر به ناصرخسرو مروزی شهرت یافت.

همان ناصرم من که خالی نبود ز من مجلس میر و صدر وزیر
نخواندی به نامم کس از بس شرف ادیبم لقب بود و فاضل دبیر
به تحریر اشعار من فخر کرد همی کاغذ از دست من بر حریر

وی که به دنبال سرچشمه حقیقت میگشت با پیروان ادیان مختلف از جمله مسلمانان، زرتشتیان، مسیحیان، یهودیان و مانویان به بحث و گفتگو پرداخت و از رهبران دینی آنها در مورد حقیقت هستی پرس و جو کرد. اما از آنچا که به نتیجه‌ای دست نیافت دچار حیرت و سرگردانی شد و برای فرار از این سرگردانی به شراب و میگساری و کامیاریهای دوران جوانی روی آورد.

در سن چهل سالگی شبی در خواب دید که کسی او را می‌گوید «چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر» ناصرخسرو پاسخ داد «حکما چیزی بهتر از این نتوانستند ساخت که اندوه دنیا ببرد» مرد گفت «حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهشی و بی خردی رهنمون باشد. چیزی باید که خرد و هوش را بیفزاید.» ناصرخسرو پرسید «من این از کجا آرم؟» گفت «عاقبت جوینده یابنده بود» و به سمت قبله اشاره کرد. ناصرخسرو در اثر این خواب دچار انقلاب فکری شد، از شراب و همه لذائذ دنیوی دست شست، شغل دیوانی را رها کرد و راه سفر حج در پیش گرفت. وی مدت هفت سال سرزمینهای گوناگون از قبیل ارمنستان، آسیای صغیر، حلب، طرابلس، شام، سوریه، فلسطین، جزیرة العرب، قیروان، تونس، و سودان را سیاحت کرد و سه یا شش سال در پایتخت فاطمیان یعنی مصر اقامت کرد و در آنجا در دوران المستنصر بالله به مذهب اسماعیلی گروید و از مصر سه بار به زیارت کعبه رفت.

ناصر خسرو در سال ۴۴۴ بعداز دریافت عنوان حجت خراسان از طرف المستنصر بالله رهسپار خراسان گردید. او در خراسان و به‌خصوص در زادگاهش بلخ اقدام به دعوت مردم به کیش اسماعیلی نمود، اما برخلاف انتظارش مردم آنجا به دعوت وی پاسخ مثبت ندادند و سرانجام عده‌ای تحمل او را نیاورده و در تبانی با سلاطین سلجوقیان بر وی شوریده، و از خانه بیرونش کردند. ناصرخسرو از آنجا به مازندران رفت و سپس به نیشابور آمد و چون در هیچ کدام از این شهرها در امان نبود به طور مخفیانه میزیست و سرانجام پس از مدتی دربدری به دعوت امیر علی بن اسد یکی از امیران محلی بدخشان که اسماعیلی بود به بدخشان سفر نمود و بقیهٔ ۲۰ تا ۲۵ سال عمر خود را در یمگان بدخشان سپری کرد.

پانزده سال بر آمد که به یمگانم چون و از بهر چه زیرا که به زندانم

و تمام آثار خویش را در بدخشان نوشت و تمام روستاهای بدخشان را گشت. حکیم ناصرخسرو دربین اهالی بدخشان دارای شأن، مقام و منزلت خاصی است تا حدی که مردم او را به‌نام «حجت»، «سید شاه ناصر ولی»، «پیر شاه ناصر»، «پیر کامل»، و غیره یاد می‌کنند. مزار وی در یمگان زیارتگاه است.

شخصیت ناصرخسرو

ناصرخسرو یکی از شاعران و نویسندگان درجه اول ادبیات فارسی است که در فلسفه و حکمت دست داشته، آثار او از گنجینه‌های ادب و فرهنگ ما محسوب می‌گردند. او در خداشناسی و دینداری سخت استوار بوده‌است، و مناعت طبع، بلندی همت، عزت نفس، صراحت گفتار، و خلوص او از سراسر گفتارش آشکار است. ناصر در یکی از قصاید خویش می‌گوید که به یمگان افتادنش از بیچارگی و ناتوانی نبوده، او در سخن توانا است، و از سلطان و امیر ترس ندارد، شعر و کلام او سحر حلال است. او شکار هوای نفس نمی‌شود، او به یمگان از پی مال و منال نیامده‌است و خود یمگان هم جای مال نیست. او بنده روزگار نیست، چرا که بندهٔ آز و نیاز نیست، این آز و نیازند که انسان به درگاه امیر و سلطان می‌آورند و می‌مانند. ناصر جهان فرومایه را به پشیزی نمی‌خرد. (از زبان خود ناصر خسرو). او به آثار منظوم و منثور خویش می‌نازد، و به علم و دانش خویش فخر می‌کند، این‌کار او گاهی خواننده را وادرا می‌کند که ناصر به یک شخص خود ستا و مغرور به خودپرست قلمداد کند.

علی دشتی در این باره می‌گوید: مردی است با مناعت طبع، خرسند فروتن، در برابر رویدادها و سختیها بردبار، اندیشه‌ورز، در راه رسیدن به هدف پای می‌فشارد. ناصر خسرو در باره خود چنین می‌گوید:

گه نرم و گه درشت چون تیغ پند است نهان و آشکارم
با جاهل و بی خرد درشتم با عاقل نرم و بردبارم

ناصر در سفرنامه رویدادها و قضاها را با بیطرفی و بی غرضی تمام نقل می‌کند. اما زمانی‌که به زادگاهش بلخ می‌رسد و به امر دعوت به مذهب اسماعیلی مشغول می‌شود، ملّاها و فقه‌ها سد راه او شده و عوام را علیه او تحریک نموده، خانه و کاشانه‌اش را به‌نام قرمطی، غالی و رافضی به آتش کشیده قصد جانش می‌کنند، به این سبب در اشعار لحن او اندکی در تغییر می‌کند، مناعت طبع، بردباری و عزت نفس دارد اما نسبت گرایش به مذهب اسماعیلی و وظیفه‌ای‌ که به وی واگذار شده بود و نیز رویارویی با علمای اهل سنت و با سلجوقیان و خلیفه‌گان بغداد که مخالفان سرسخت اسماعیلیان بودند، ستیز و پرخاشگری در وی بیدار می‌شود، به فقیهان و دین‌آموختگان زمان می‌تازد و به دفاع از خویشتن می‌پردازد.

سفرنامه ناصرخسرو قبادیانی

چنین گويد ابومعین الدين ناصر خسرو القبادينی المروزی تاب ال عنه که من مردی
دبیرپیشه بودم و از جمله متصرفان در اموال و اعمال سلطانی ، و به کارهای ديوانی
مشغول بودم و مدتی در آن شغل مباشرت نموده در میان اقران شهرتی يافته بودم .در
ربیع الخبر سنه سبع و ثلثین و اربعمايه که امیرخراسان ابوسلیمان جعفری بیک
داودبن مکايیل بن سلجوق بود از مرو برفتم که هر حاجت که در آن روز خواهند باری
تعالی و تقدس روا کند.به گوشه ای رفتم و دو رکعت نماز بکردم و حاجت خواستم تا
خدای تعالی و تبارک مرا توانگری دهد . چون به نزديک ياران و اصحاب آمدم يکی از
ايشان شعری پارسی می خواند .مرا شعری برخوان .هنوز بدو نداده بودم که او همان
شعر بعینه آغاز کرد .آن حال به فال نیک گرفتم و با خود گفتم خدای تبارک و تعالی
حاجت مرا روا کرد .پس از آن جا به جوزجانان شدم وقرب يک ماه ببودم و شراب
پیوسته خوردمی .پیغمبر صلی ال علیه و آله و سلم می فرمايد که قولوا الحق و لو
علی انفسکم . شبی در خواب ديدم که يکی مرا گفت چند خواهی خوردن از اين
شراب که خرد از مردم زايل کند ، اگر به هوش باشی بهتر .من جواب گفتم که حکما
جز اين چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند .جواب داد که بیخودی و
بیهوشی راحتی نباشد ، حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را بیهوشی رهنمون
باشد ، بلکه چیزی بايد طلبید که خرد و هوش را به افزايد . گفتم که من اين را از کجا
آرم . گفت جوينده يابنده باشد ، و پس سوی قبله اشارت کرد و ديگر سخن نگفت
. چون از خواب بیدار شدم ، آن حال تمام بر يادم بود برمن کار کرد و با خود گفتم که از
خواب دوشین بیدار شدم بايد که از خواب چهل ساله نیز بیدار گردم . انديشیدم که تا
همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نیابم . روز پنجشنبه ششم جمادی الخر سنه
سبع و ثلثین و اربعمايه نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده يزدجردی .سر و
تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و ياری خواستم از باری تعالی به
گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشايست چنان که
حق سبحانه و تعالی فرموده است .
پس از آن جا به شبورغان رفتم . شب به ديه بارياب بودم و از آن جا به راه سنکلن و
طالقان به مروالرود شدم . پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف
خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است .پس حسابی که بود جواب گفتم و از
دنیايی آنچه بود ترک کردم ال اندک ضروری . و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور
بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نیشابور
چهل فرسنگ است . روز شنبه يازدهم شوال در نیشابور شدم . چهارشنبه آخر اين
ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک . و مدرسه ای
را عمارت می کردند . و او به وليت گیری به « فرموده بود به نزديک بازار سراجان و آ
اصفهان رفته بود بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه
موفق که خواجه سلطان بود . به راه کوان به قومس رسیديم و زيارت شیخ بايزيد
بسطامی بکردم قدس ال روحه .روز آدينه روز هشتم ذی القعده از آن جا مدتی مقام
کردم و طلب اهل علم کردم . مردی نشان دادند که او را استاد علی نسائی می
گفتند . نزديک وی شدم . مردی جوان بود سخن به فارسی همی گفت به زبان اهل
ديلم و موی گشوده جمعی پیش وی حاضر . گروهی اقلیدس خواندند و گروهی طب
وگروهی حساب . در اثنای سخن می گفت که بر استاد ابوعلی سینا رحمه ال علیه
چنین خواندم و از وی چنین شنیدم . همانا غرض وی آن بود تا من بدانم که او شاگرد
ابوعلی سیناست . چون با ايشان در بحث شدم او گفت من چیزی سپاهانه دانم و
هوس دارم که چیزی بخوانم . عجب داشتم و بیرو ن آمدم گفتم چون چیزی نمی داند
چه به ديگری آموزد . و از بلخ تا به ری سه صد و پنجاه فرسنگ حساب کردم . و گويند
از ری تا ساوه سی فرسنگ است و از ساوه به همادان سی فرسنگ و از ری به
سپاهان پنجاه فرسنگ و به آمل سی فرسنگ . و میان ری و آمل کوه دماوند است
مانند گنبدی که آن را لواسان گويند و گويند بر سر چاهی است که نوشادر از آن جا
حاصل می شود . و گويند که کبرين نیز . مردم پوست گاو ببرند و پر نوشادر کنند و از
سر کوه بغلطانند که به راه نتوان فرود آوردن .
پنجم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه دهم مرداد ماه سنه خمس عشر و اربعمائه
از تاريخ فرس به جانب قزوين روانه شدم و به ديه قوهه رسیدم . قحط بود و آن جا يک
من نان جو به دو درهم می دادند . از آن جا برفتم ، نهم محرم به قزوين رسیدم
. باغستان بسیار داشت بی ديوار و خار و هیچ چیز که مانع شود در رفتن راه نبود .و
قزوين را شهری نیکو ديدم باروی حصین و کنگره بر آن نهاده و بازارها خوب ال آنکه آب
در وی اندک بود در کاريز به زيرزمین .و ريیس آن شهر مردی علوی بود و از همه صناع
ها که در آن شهر بود کفشگر بیش تر بود .
دوازدهم محرم سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه از قزوين برفتم به راه بیل و قبان که
روستاق قزوين است . و از آن جابه ديهی که خرزويل خوانند . من و برادرم وغلمکی
هندو که با ما بود زادی اندک داشتیم . برادرم به ديه رفت تا چیزی از بقال بخرد ، يکی
گفت که چه می خواهی بقال منم . گفتم هرچه باشد ما را شايد که غريبیم و برگذر
. گفت هیچ چیز ندارم. بعد از آن هر کجا کسی از اين نوع سخن گفتی ، گفتمی بقال
خرزويل است . چون از آن جا برفتم نشیبی قوی بود چون سه فرسنگ برفتم ديهی از
حساب طارم بود برزالحیر می گفتند . گرمسیر و درختان بسیار از انار و انجیر بود و
بیش تر خودروی بود . و از آن جا برفتم رودی بود که آن را شاه رود می گفتند . بر کنار
ديهی بود که خندان می گفتند و باج می ستاندند از جهت امیر امیران و او از ملوک
ديلمیان بود و چون آن رود از اين ديه بگذرد به رودی ديگر پیوندد که آن را سپید رود
گويند و چون هردو رود به هم پیوندند به دره ای فرود رود که مشرق است از کوه گیلن
و آن آب به گیلن می گذرد و به دريای آبسکون رود و گويند که هزار و چهارصد رودخانه
در دريای آبسکون ريزد ، و گفتند يکهزار و دويست فرسنگ دور است ، و در میان دريا
جزاير است و مردم بسیار و من اين حکايت را از مردم شنیدم . اکنون با سر حکايت و
کار خود شوم ، از خندان تاشمیران سه فرسنگ بیابانکی است همه سنگلخ و آن
قصه وليت طارم است و به کنار شهر قلعه ای بلند بنیادش برسنگ خاره نهاده است
سه ديوار در گرد او کشیده و کاريزی به میان قلعه قلعه فرو بريده تا کنار رودخانه که از
آن جا آب بر آورند و به قلعه برند و هزار مرد از مهترزادگان وليت در آن قلعه هستند تا
کسی بیراهی و سرکشی نتواند کرد و گفتند آن امیر را قلعه های بسیار در وليت
ديلم باشد و عدل و ايمنی تمام باشد چنان که در وليت او کسی نتواند که از کسی
چیزی بستاند و مردمان که در وليت وی به مسجد آدينه روند همه کفش ها را بیرون
مسجد بگذارند و هیچ کس آن کسان را نبرد و اين امیر نام خود را بر کاغذ چنین نويسد
که مرزبان الديلم خیل جیلن ابوصالح مولی امیرالمومنین و نامش جستان ابراهیم
است . در شمیران مردی نیک ديدم از دربند بود نامش ابوالفضل خلیفه بن علی
الفلسوف . مردی اهل بود و با ما کرامت ها کرد و کرم ها نمود و با هم بحث ها کرديم
و دوستی افتاد میان ما . مرا گفت چه عزم داری . گفتم سفر قبله را نیت کرده ام ،
گفت حاجت من آنست که به وقت مراجعت گذر بر اينجا کنی تا تو را باز ببینم . بیست
و ششم محرم از شمیران می رفتم چهاردهم صفر را به شهر سراب رسیدم و
شانزدهم صفر از شهر سراب برفتم و از سعیدآباد گذشتم . بیستم صفر سنه ثمان
ثلثین و اربعمائه به شهر تبريز رسیدم و آن پنجم شهريور ماه قديم بود و آن شهر قصبه
آذربايجان است شهری آبادان . طول و عرضش به گام پیمودم هريک هزار و چهارصد
بود و پادشاه وليت آذربايجان را چنین ذکرمی کردند در خطبه المیر الجل سیف الدوله
و شرف المله ابومنصور و هسودان بن محمد مولی امیرالمومنین . مرا حکايت کردند که
بدين شهر زلزله افتاد شب پنجشنبه هفدهم ربیع الول سنه اربع و ثلثین و اربعمائه و
در ايام مسترقه بود پس از نماز خفتن بعضی از شهر خراب شده بود و بعضی ديگر را
آسیبی نرسیده بود و گفتند چهل هزار آدمی هلک شده بودند . و در تبريز قطران نام
شاعری را ديدم شعری نیک می گفت اما زبان فارسی نیکو نمی دانست . پیش من
آمد ديوان منحیک و ديوان دقیق بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که او مشکل بود
از من پرسید با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند .
چهاردهم ربیع الول از تبريز روانه شديم به راه مرند و با لشکری از آن امیر و هسودان
تا خوی بشديم و از آن جا با رسولی برفتم تا برکری و از خوی تا برکری سی فرسنگ
است و در روز دوازدهم جمادی الول آن جا رسیديم و از آن جا به وان وسطان رسیديم
در بازار آن جا گوشت خوک همچنان که گوشت گوسفند می فروختند و زنان و مردان
ايشان بر دکان ها نشسته شراب می خوردند بی تحاشی و از آن جا به شهر اخلط
رسیدم هیژدهم جمادی الول و اين شهر سرحد مسلمانان و ارمنیان است و از برکری
تا اينجا نوزده فرسنگ است و آن جا امیری بود او را نصرالدوله گفتندی عمرش زيادت از
صد سال بود پسران بسیار داشت هر يکی را وليتی داده بود و در اين شهر اخلط به
سه زبان سخن گويند تازی و پارسی و ارمنی و ظن من آن بود که اخلط بدين سبب
نام آن شهر نهاده اند و معامله به پول باشد و رطل ايشان سیصد درم باشد . بیستم
جمادی الول از آن جا برفتم و به رباطی رسیدم برف و سرمايی عظیم بود و در
صحرايی در پیش شهر مقداری راه چوبی به زمین فرو برده بودند تا مردم روز برف و
دمه بر هنجار آن چوب می روند . از آن جا به شهر بطلیس رسیدم به دره ای در نهاده
بود. آن جا عسل خريديم صد من به يک دينار برآمده بود به آن حساب که به ما
بفروختند و گفتند در اين شهر کس باشد که او را در يک سال سیصد چهارصد خیک
عسل حاصل شود . و از آن جا برفتیم قلعه ای ديديم که آن راقف انظر می گفتند
. يعنی بايست بنگر . از آن جا بگذشتم ، به جايی رسیدم که آن جا مسجدی بود می
گفتند که اويس قرنی قدس ال روحه ساخته است . و در آن حدد مردم را ديدم که در
کوه می گرديدند و چوبی چون درخت سرو می بريدند . پرسیدم که از اين چه می
کنید گفتند اين چوب را يک سر در آتش می کنیم و از ديگر سر آن قطران بیرون می آيد
همه در چاه جمع می کنیم و از آن چاه در ظروف می کنیم و به اطراف می بريم . و اين
وليت ها که بعد از اخلط ذکر کرده شد و اينجا مختصر کرديم از حساب میافارقین
باشد . از آن جا به شهر ارزن شديم شهری آبادان و نیکو بود با آب روان وبساتین و
اشجار و بازارهای نیک و در آن جا به میارفاتین از اين راه که ما آمديم پانصد و پنجاه و
دو فرسنگ بود و روز آدينه بیست و ششم جمادی الول سنه ثمان و ثلثین و اربعمايه
بود و در اين وقت برگ درخت ها هنوز سبز بود . پاره ای عظیم بود ا ز سنگ سفید
برشده هر سنگی مقدار پانصد من . و به هر پنجاه گزی برجی عظیم ساخته هم از
اين سنگ سفید که گفته شد . و سرباره همه کنگره ها بر نهاده چنان که گويی امروز
استاد دست ازش باز داشته است . و اين شهر را يک در است از سوی مغرب و
درگاهی عظیم برکشیده است به طارقی سنگین و دری آهنین بی چوب بر آن جا
ترکیب کرده . و مسجد آدينه ای دارد که اگر صفت آن کرده شود به تطويل انجامد
. هرچند صاحب کتاب شرحی هرچه تمام تر نوشته است و گفته که متوضای که در آن
مسجد ساخته اند چهل حجره در پیش است و دو جوی آب بزرگ می گردد در همه
خانه ها يکی ظاهر استعمال را و ديگر تحت الرض پنهان که ثقل می برد و چاه ها پاک
می گرداند . و بیرون ازاين شهرستان در ربض کاروانسراها و بازارهاست و گرمابه ها و
مسجد جامع ديگری است که روز آدينه آن جا هم نماز کنند . و از سوی شمال سوری
ديگر است که آن را محدثه گويند هم شهری است با بازار و مسجد جامع و حمامات
همه ترتیبی ، و سلطان وليت را خطبه چنین کنند المیر العظم عزالسلم سعدالدين
نصرالدوله و شرف الملة ابونصر احمد مردی صدساله و گفتند که هست . و رطل آن جا
چهارصد و هشتاد درم سنگ باشد . اين امیر شهری ساخته است برچهارفرسنگ
میافارقین و آن را نصريه نام کرده اند . و از آمد تا میافارقین نه فرسنگ است .
ششم روز از دی ماه قديم به شهر آمد رسیديم . بنیاد شهر بر سنگی يک لخت نهاده .
وطول شهر به مساحت دو هزار گام باشد و عرض هم چندين . و گرد او سوری کشیده
است از سنگ سیاه که خشت ها بريده است از صد منی تا يک هزار منی و بیش تر
اين سنگ ها چنان به يکديگر پیوسته است که هیچ گل و گچ در میان آن نیست
. بالی ديوار بیست ارش ارتفاع دارد و پهنای ديوار ده ارش . به هر صد گز برجی
ساخته که نیمه دايره آن هشتاد گز باشد و کنگره او هم از اين سنگ . و از اندرون
شهر در بسیار جای نردبان های سنگین بسته است که بر سر باور تواند شد . و بر
سر هر برجی جنگ گاهی ساخته . و چهار دروازه بر اين شهرستان است همه آهن
بی چوب هر يکی روی به جهتی از عالم .شرقی را باب الدجله گويند غربی را باب
الروم .شمالی را باب الرمن و جنوبی را باب التل.و بیرون اين سور سور ديگر است هم
از اين سنگ بالی آن ده گز.و همه ی سرهای ديوار کنگره و از اندرون کنگره ممری
ساخته چنان که با سلح تمام مرد بگذرد و بايستد وجنگ کند به آسانی .و اين سور
بیرون را نیز دروازه های آهنین برنشانده اند مخالف دروازه های اندرونی چنان که چون
از دروازه های سور اول در روند مبلغی در فصیل ببايد رفت تا به دروازه ی سور دوم
رسند و فراخی فصیل پانزده گز باشد .و اندر میان شهر چشمه ای است که از سنگ
خاره بیرون می آيد مقدار پنج آسیا گرد , آبی به غايت خوش و هیچ کس نداند که از
کجا می آيد .و در آن شهر اشجار و بساتین است که از آن آب ساخته اند .و امیر
وحاکم آن شهر پسر آن نصر الدوله است که ذکر رفت .و من فراوان شهر ها و قلعه ها
ديدم در اطراف عالم در بلد عرب و عجم و هند و ترک مثل شهر آمد هیچ جا نديدم که
بر روی زمین چنان باشد و نه نیز از کسی شنیدم که گفت چنان جای ديگر ديده ام .و
مسجد جامع هم از اين سنگ سیاه است چنان که از آن راست و محکم تر نتواند ديد
. و درمیان جامع دويست و اند ستون سنگین برداشته اند هر ستونی يکپارچه سنگ و
بر ستون ها طاق زده است همه از سنگ و بر سر طاق ها باز ستون ها زده است
کوتاه تر از آن .و صفی ديگر طاق زده بر سر آن طاق های بزرگ .و همه بام های اين
مسجد به خر پشته پوشیده همه تجارت ونقارب و منقوش و مدهون کرده است.و اندر
ساحت مسجد سنگی بزرگ نهاده است و حوضی سنگین مدور عظیم بزرگ بر سر آن
نهاده است و ارتفاعش قامت مردی و دور دائره آن دو گز و نايژه ای برنجین از میان
حوض بر آمده که آبی صافی به فواره از آن بیرون می آيد چنان که مدخل و مخرج آن
آب پیدا نیست .و متوضای عظیم بزرگ و چنان نیکو ساخته استکه به از آن نباشد ال
که سنگ آمد که عمارت کرده اند همه سیاه است و از آن میافارقین سپید و نزديک
مسجد کلیسايی است عظیم به تکلف هم از سنگ ساخته و زمین کلیسیا مرخم
کرده به نقش ها .و درين کلیسیا بر طارم آن که جای عبادت ترسايان است دری آهنین
مشبک ديدم که هیچ جای آن دری نديده بودم .و از شهر آمد تا حران دو راه است يکی
را هیچ آبادانی نیست و آن چهل فرسنگ است .و بر راهی ديگر آبادانی و ديه های
بسیار است و بیش تراهل آن نصاری باشد و آن شصت فرسنگ باشد .ما با کاروان به
راه آبادانی شديم .صحرايی به غايت هموار بود ال آن که چندان سنگ بود که ستور
البته هیچ گام بی سنگ ننهادی .روز آدينه بیست و پنجم جمادی الخر سنه ثمان و
ثلثین و اربعمايه به حران رسیديم دوم آذرماه قديم هوای آن جا در آن وقت چنان بود که
هوای خراسان در نوروز.
از آن جا برفتیم به شهری رسیديم که قرول نام آن بود .جوانمردی ما را به خانه خود
مهمان کرد .چون در خانه ی وی در آمديم عربی بدوی در آمد نزديک من آمد شصت
ساله بوده باشد و گفت قران به من بیاموز.قل اعوذ برب الناس او را تلقین می کردم و
او با من می خواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارايت الناس نیز بگويم من
گفتم که آن سوره بیش از اين نیست .پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و
نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب
چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب ياد نتوانست گرفتن ,مردی عرب شصت
ساله .
شنبه دوم رجب ثمان و ثلثین و اربعمايه به سروج آمديم و دوم از فرات بگذشتیم و به
منبج رسیديم .و آن نخستین شهری است از شهرهای شام ,اول بهمن ماه قديم بود
و هوای آن جا عظیم خوش بود .هیچ عمارت از بیرون شهر نبود و از آن جا به شهر
حلب رفتم .از میافارقین تا حلب صد فرسنگ باشد .حلب را شهر نیکو ديدم باره ای
عظیم دارد ارتفاعش بیست و پنج ارش قیاس کردم و قلعه ای عظیم همه بر سنگ
نهاده به قیاس چند بلخ باشد همه آبادان و بناها بر سر هم نهاده .و آن شهر باجگاه
است میان بلد شام و روم و ديار بکر و مصر و عراق .و از اين همه بلد تجار و بازرگانان
آن جا روند .چهار دروازه دارد باب الیهود , با ب ال , با ب الجنان , باب انطاکیه و سنگ
بازار آن جا رطل ظاهری چهار صد و هشتاد درم باشد و از آن جا چون سوی جنوب روند
بیست فرسنگ حما باشد و بعد از آن حمص و تا دمشق پنجاه فرسنگ باشد از حلب و
از حلب تا انطاکیه دوازده فرسنگ باشد و به شهر طرابلس همین قدر و گويند تا
قسطنطنیه دويست فرسنگ باشد .
يازدهم رجب از شهر حلب بیرون آمديم به سه فرسنگ ديهی بود جند قنسرين می
گفتند .و ديگر روز چون شش فرسنگ شديم به شهر سرمین رسیديم بارو نداشت .
شش فرسنگ ديگر شديم معره النعمان بود باره ای سنگین داشت شهری آبادان و بر
در شهر اسطوانه ای سنگین ديدم چیزی در آن نوشته بود به خطی ديگر از تازی .از
يکی پرسیدم که اين چه چیز است گفت طلسم کژدمی است که هرگز عقرب در اين
شهر نباشد و نیايد و اگر از بیرون آورند و رها کنند بگريزد و در شهر نیايد .بالی آن
ستون ده ارش قیاس کردم , و بازارهای او بسیار معمور ديدم و مسجد آدينه شهر بر
بلندی نهاده است در میان شهر که از هر جانب که خواهند به مسجد در شوند سیزده
درجه بر بال بايد شد و کشاورزی ايشان همه گند م است و بسیار است و درخت
انجیر و زيتون و پسته و بادام و انگور فراوان است .و آب شهر از باران و چاه باشد در آن
مردی بود که ابوالعلء معری می گفتند نابینا بود و رییس شهر او بود .نعمتی بسیار
داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طريق
زهد پیش گرفته بود گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود .نیم من نان جوين را تبه
کرده که جز آن هیچ نخورد و من اين معنی شنیدم که در سرای باز نهاده استو نواب و
ملزمان او کار شهر می سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت
خويش از هیچ کس دريغ ندارد و خود صائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول
نشود , و اين مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق
مقرند که در اين عصر کسی به پايه ی او نبوده است و نیست , و کتابی ساخته است
آن را الفصول و الغايات نام نهاده و سخن ها آورده است مرموز و مثل ها به الفاظ فصیح
و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نیز که بر وی
خواند ,چنان او را تهمت کردند که تو اين کتاب را به معارضه ی قرآن کرده ای .و پیوسته
زيادت از دويست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که
او را زيادت ازصد هزار بیت شعر باشد , کسی از وی پرسید که ايزد تبارک و تعالی اين
همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را می دهی و خويشتن
نمی خوری .جواب داد که مرا بیش از اين نیست که می خورم و چون من آن جا
رسیدم اين مرد هنوز در حیات بود .
پانزدهم رجب ثمان و ثلثین و اربعمايه از آن جا به کويمات شديم.و از آن جا به شهر
حما شديم شهری خوش آبادان بر لب آب غاصی و اين آب را از آن سبب عاصی گويند
که به جانب روم می رود .يعنی چون از بلد اسلم به بلد کفر می رود عاصی است و
بر آب دولب های بسیار ساخته اند .پس از آن جا راه دو می شود يکی به جانب
ساحل و آن غربی شام است و يکی جنوبی به دمشق می رود .ما به را ه ساحل
رفتیم .در کوه چشمه ای ديدم که گفتند هر سال چون نیمه شعبان بگذرد آب جاری
شود از آن جا و سه روز روان باشد و بعد از سه روز يک قطره نیايد تا سال ديگر .مردم
بسیار آن جا به زيارت روند و تقرب جويند و به خداوند سبحانه و تعالی و عمارت و
حوض ها ساخته اند آن جا چون از آن جا گذشتیم به صحرايی رسیديم که همه
نرگس بود شکفته چنان که تمامت آن صحرا سپید می نمود از بسیاری نرگس ها .از
آن جا برفتیم به شهری رسیديم که آن را عرقه می گفتند .چون از عرق دو فرسنگ
بگذشتیم به لب دريا رسیديم و برساحل دريا روی از سوی جنوب پنج فرسنگ برفتیم
به شهر طرابلس رسیديم و از حلب تا طرابلس چهل فرسنگ بود بدين را ه که ما
نرفتیم .روز شنبه پنجم شعبان آن جا رسیديم .حوالی شهر همه کشاورزی و بساتین
و اشجار بود و نیشکر بسیار بود , و درختان نارنج و ترنج و موز و لیمو و خرما و شیره
نیشکر در آن وقت می گرفتند .شهر طرابلس چنان ساخته اند که سه جانب او با آب
درياست که چون آب دريا موج زند مبلغی بر باروی شهر بر رود چنان که يک جانب که با
خشک دارد کنده ای عظیم کرده اند و در آهنین محکم بر آن نهاده اند .
جانب شرقی بارو از سنگ تراشیده است و کنگره ها و مقاتلت همچنین . و عراده ها
بر سر ديوار نهاده . خوف ايشان از طرف روم باشد که به کشتی ها قصد آن جا کنند . و
مساحت شهر هزار ارش است در هزار ارش تیمه چهار و پنج طبقه و شش نیز هم
هست و کوچه ها و بازهار ها نیکو پاکیزه که گويی هر يکی قصری است آراسته و هر
طعام و میوه و ماکول که در عجم ديده بودم همه آن جا موجود بود بل به صد درجه
بیش تر . و در میان شهر مسجدی آدينه عظیم پاکیزه و نیکو آراسته و حصین ، و در
ساحت مسجد قبه ای بزرگ ساخته و در زير قبه حوضی است از رخام و در میانش
فواره برنجین و در بازار مشرعه ای ساخته است که به پنج نايژه آب بسیار بیرون می
آيد که مردم برمی گیرند و فاضل بر زمین می گذرد و به دريا می رود ، و گفتند که
بیست هزار مرد در اين شهر است ، و سواد و روستاق های بسیار دارد ، و آن جا
کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ نیکو سازند مثل کاغذ سمرقندی بل بهتر ، و اين شهر
تعلق به سلطان مصر داشت ، گفتند سبب آن که وقتی لشکری از کافر روم آمده بود و
اين مسلمانان به آن لشکر جنگ کردند و آن لشکر را قهر کردند سلطان مصر خراج از
آن شهر برداشت و همیشه لشکری از آن سلطان آن جا نشسته باشد و سالری بر
سر آن لشکر تا شهر را از دشمن نگاه دارند ، و باجگاهی است آن جا که کشتی های
که از اطراف روم و فرنگ و اندلس و مغرب بیايد عشر به سلطان دهند ، و ارزاق لشکر
از آن باشد ، و سلطان را آن جا کشتی ها باشد که به روم و سقیله و مغرب روند و
تجارت کنند ، و مردم اين شهر همه شیعه باشند ، و شیعه به هر بلد مساجد نیکو
ساخته اند . در آن جا خانه ها ساخته بر مثال رباط ها اما کسی در آن جا مقام نمی
کند و آن را مشهد خوانند و از بیرون شهر طرابلس هیچ خانه نیست مگر مشهد دو
سه چنان که ذکر رفت .
پس از اين شهر همچنان بر طرف دريا روی سوی جنوب . به يک فرسنگی حصاری
ديدم که آن را قلمون می گفتند ، چشمه ای آب اندرون آن بود . از آن جا برفتم به شهر
طرابرزن و از طرابلس تا آن جا پنج فرسنگ بود . نو از آن جا به شهر جبیل رسیديم و آن
شهری است مثلث چنان که يک گوشه آن به درياست ، و گرد وی ديواری کشیده
بسیار بلند و حصین ، و همه گرد شهر درختان خرما و ديگر درخت های گرمسیری
. کودکی را ديدم گلی سرخ و يکی سپید تازه در دست داشت و آن روز پنجم
اسفندارمذ ماه قديم سال بر چهارصد و پانزده از تاريخ عجم . و از آن جا به شهر بیروت
رسیديم . طاقی سنگین ديدم چنان که راه به میان آن طاق بیرون می رفت ، بالی آن
طاق پنجاه گز تقديم کردم ، و از جوانب او تخته سنگ های سفید برآورده چنان که هر
سنگی از آن زيادت از هزار من بود ، و اين بنا را از خشت به مقداری بیست گز جهد در
آغوش دو مرد گنجد ، و بر سر اين ستون ها طاق ها زده است به دو جانب همه از
سنگ مهندم چنان که هیچ گچ و گل د راين میان نیست ، و بعد از آن طاقی عظیم بر
بالی آن طاق ها به میانه راست ساخته اند به بالی پنجاه ارش ، و هر تخته سنگی
را که در آن طاق بر نهاده است هر يکی را هشت ارش قیاس کردم در طول و در عرض
چهار ارش که هر يک از آن تخمینا هفت هزار من باشد ف و اطن همه سنگ ها را
کنده کاری و نقاشی خوب کرده چنان که در چوب بدان نیکويی کم کنند ، و جز اين
طاقی بنای ديگر نمانده است بدای حوالی . پرسیدم که اين چه جای است گفتند که
شنیده ايم که اين در باغ فرعون بوده است و بس قديم است ، و همه صحرای آن
ناحیت ستون های رخام است و سرستون ها و تن ستون ها همه رخام منقوش مدور
و مربع و مسدس و مثمن و سنگ عظیم صلب که آهن بر آن کار نمی کند وبدان
حوالی هیچ جای کوهی نه که گمان افتد که از آن جا بريده اند و سنگی ديگر همچو
معجونی می نمود آن چنان که سنگ های ديگر مسخر آهن بود . و اندر نواحی شام
پانصد هزار ستون يا سر ستون و تن بیش افتاده است که هیچ آفريده نداند که آن چه
بوده است يا از کجا آورده اند .
پس از آن به شهر صیدا رسیديم هم بر لب دريا . نیشکر بسیار کشته بودند . و باره ای
سنگین محکم دارد و سه دروازه و مسجد آدينه خوب با روحی تمام . همه مسجد
حصیرهای منقش انداخته و بازاری نیکو آراسته چنان که چون آن بديدم گمان بردم که
شهر را بیاراستند قدوم سلطان را يا بشارتی رسیده است . چون پرسیدم گفتند رسم
اين شهر همیشه چون باشد . و باغستان و اشجار آن چنان بود که گويی پادشاهی
ساخته است به هوس ، و کوشکی در آن برآورده و بیش تر درخت ها پربار بود .
چون از آن جا پنج فرسنگ بشديم به شهر صور رسیديم .شهری بود درکنار دريا
سنجی بوده بود و آن جا آن شهر ساخته بود و چنان بود که باره شهرستان صد گز
بیش بر زمین خشک نبود باقی اندر آب دريا بود و باره ای سنگین تراشیده و درزهای
آن را به قیر گرفته تا آب در نیايد ، و مساحت شهر هزار در هزار قیاس کردم و نیمه پنج
شش طبقه بر سر يک ديگر و فواره بسیار ساخته و بازارهای نیکو و نعمت فراوان . و
اين شهر صور معروف است به مال و توانگری درمیان شهر های ساحل شام ، و
مردمانش بیش تر شیعه اند . و قاضی بود آن جا مردی سنی مذهب پسر ابوعقیل
می گفتند مردی نیک و توانگر . و بر در شهر مشهدی راست کرده اند و آن جا بسیار
فرش و طرح و قناديل و چراغدان های زرين و نقره گین نهاده ، و شهر بر بلندی است و
آب شهر از کوه می آيد ، و بر در شهر طاق های سنگین ساخته اند و آب بر پشت آن
طاق ها به شهر اندر آورده و در آن کوه دره ای است مقابل شهر که چون روی به
مشرق بروند به هجده فرسنگ به شهر دمشق رسند .
و چون ما از آن جا هفت فرسنگ برفتیم به شهرستان عکه رسیديم و آن جا مدينه عکا
نويسند .شهر بر بلندی نهاده زمینی کج و باقی هموار و در همه ساحل که بلندی
نباشد شهر نسازند از بیم غلبه آب دريا و خوف امواج که بر کرانه می زند . و مسجد
آدينه در میان شهر است و از همه شهر بلندتر است و اسطوانه ها همه رخام است
. در دست راست قبله از بیرون قبر صالح پیغمبر علیه السلم . و ساحت مسجد بعضی
فرش سنگ انداخته اند و بعضی ديگر سبزی کشته ، و گنبد که آدم علیه السلم آن
جا زراعت کرده بود و شهر را مساحت کردم درازی دو هزار ارش بود و پهنا پانصد ارش ،
باره به غايت محکم و جانب غربی و جنوبی آن با درياست و بر جانب جنوب مینا است
، و بیش تر شهر های ساحل را میناست و آن چیزی است که جهت محافظت کشتی
ها ساخته اند مانند اسطبل که پشت بر شهرستان دارد . و ديوارها بر لب آب دريا در
آمده و درگاهی پنجاه گز بگذاشته بی ديوار ال آن که زنجیرها سست کنند تا به زير آب
فرو روند و کشتی بر سر آن زنجیر از آب بگذرد و باز زنجیرها بکشند تاکسی بیگانه
قصد اين کشتی ها نتواند کرد . و به دروازه شرقی بر دست چپ چشمه ای است که
بیست وشش پايه فرو بايد شد تا به آب رسند و آن را عین البقر گويند و می گويند که
آن چشمه را آدم علیه السلم پیدا کرده است و گاو خود را از آن جا آب داده و از آن
سبب آن چشمه را عین البقر می گويند . و چون از اين شهرستان عکه سوی مشرق
روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم السلم پیدا کرده است و گاو
خود را از آن جا آب داده و از آن سبب آن چشمه را عین البقر می گويند . و چون ازاين
شهرستان عکه سوی مشرق روند کوهی است که اندر آن مشاهد انبیاست علیهم
السلم و اين موضع از راه برکنار است کسی را که به رمله رود . مرا قصد افتادکه آن
مزارهای متبرک را ببینم و برکات از حضرت ايزد تبارک و تعالی بجويم . مردمان عکه
گفتند آن جا قومی مفسد در راه باشند که هر که را غريب بینند تعرض رسانند و اگر
چیزی داشته باشد بستانند . من نفقه که داشتم در مسجد عکه نهادم و از شهر
بیرون شدم از دروازه شرقی روز بیست و سیوم شعبان سنه ثمان و ثلثین و اربعمايه
اول روز زيارت قبر عک کردم که بای شهرستان او بوده است و او يکی از صالحان
وبزرگان بوده و چون با من دلیلی نبود که آن راه داند متحیر می بودم ناگاه از فضل باری
تبارک و تعالی همان روز مردی با من پیوست که او از آذربايجان بود و يک بار ديگر آن
مزارت متبرکه را دريافته بود دوم کرت بدان عزيمت روی بدان جانب آورده بود .بدان
موهبت شکر باری را تبارک و تعالی دو رکعت نماز بگذاردم و سجده شکر کردم که مرا
توفیق می داد تا برعزمی که کرده بودم وفا می کردم . به ديهی رسیدم که آن را پروة
می گفتند ، آن جا قبر عیش و شمعون علیها السلم را زيارت کردم و از آن جا به مغاک
رسیدم که آن را دامون می گفتند ، آن جا نیز زيارت کردم که گفتند قبر ذوالکفل است
علیه السلم و از آن جا به ديهی ديگر رسیدم که آن را اعبلین می گفتند و قبر هود
علیه السلم آن جا بود زيارت آن دريافتم . اندرحظیره او درختی خرتوت بود و قبر عزيز
النبی علیه السلم آن جا بود زيارت آن کردم و روی سوی جنوب برفتم به ديهی ديگر
رسیدم که آن را حظیره می گفتند و بر جانب مغربی اين ديه دره ای بود و در آن دره
چشمه آب بود پاکیزه که از سنگ ساخته و سقف سنگین در زده و دری کوچک بر آن
جا نهاده چنان که مرد به دشواری در تواند رفتن و دو قبر نزديک يکديگر آن جا نهاده
يکی از آن شعیب علیه السلم و ديگری از آن دخترش که زن موسی علیه السلم بود .
مردم آن ديه آن مسجد و مزار را تعهد نیکو کنند از پاک داشتن و چراغ نهادن و غیره .و
آن جا به ديهی شدم که آن را اربل می گفتند و بر جانب قبله آن ديه کوهی بود و اندر
میان آن کوه حظیره ای و اندر آن حظیره چهار گور نهاده بود از آن فرزندان يعقوب علیه
السلم که برادران يوسف علیه السلم بودند ، و از آن جا برفتم تلی ديدم زير آن تل
غاری بود که قبر مادر موسی علیه السلم در آن غار بود . زيارت آن جا دريافتم و از آن
جا برفتم دره ای پیدا آمد به آخر آن دره دريايی به ديد )پديد( آمد کوچک و شهر طبريه
بر کنار آن درياست . طول آن دريا به قیاس شش فرسنگ و عرض آن سه فرسنگ
باشد و آب آن دريا خوش بامزه وشهر بر غربی درياست و همه آب های گرمابه های
شهر و فضله آب ها بدان دريا می رود و مردم آن شهر و وليت که برکنار آن درياست
همه آب از اين دريا خورند ، و شنیدم که وقتی امیری بدين شهر آمده بود ، فرمود که
راه آن پلیدی ها و راه آب های چرکین که در آن جا بود بگشودند باز آب دريا خوش شد
، و اين شهر را ديوار ندارد و بناهای بسیار در میان آب است و زمین دريا سنگ است و
منظرها ساخته اند بر سر اسطان های رخام که اسطوان ها در آب است ، و در آن دريا
ماهی بسیار است ، و درمیان شهر مسجد آدينه است و بر در مسجد چشمه ای
است و بر سر آن چشمه گرمابه ای ساخته اند و آب چنان گرم است که تا به آب سرد
نیامیزند بر خود نتوان ريخت و گويند آن گرمابه سلیمان بن داوود علیه السلم ساخته
است و من در آن گرمابه رسیدم ، و اندر اين شهر طبريه مسجدی است که آن را
مسجد ياسمن گويند با جانب غربی مسجدی پاکیزه در میان مسجد دکانی بزرگ
است و بر وی محراب ها ساخته و گرد بر گرد آن دکان درخت ياسمن نشانده که
مسجد را به آن بازخوانند و رواقی است بر جانب مشرق قبر يوشع بن نون در آن
جاست و در زير آن دکان قبر هفتاد پیغمبر است علیهم السلم که بنی اسرايیل که
بنی اسرايیل ايشان را کشته اند ، و سوی جنوب شهر دريای لوط است و آن آب تلخ
دارد يعنی دريای لوط بر کنار آن دريای لوط است اما هیچ اثری نمانده است . از
شخصی شنیدم که گفت در دريای تلخ که دريای لوط است چیزی می باشد مانند
گاوی از کف دريا فراهم آمده سیاه که صورت گو دارد و به سنگ می ماند اما سخت
نیست و مردم آن را برگیرند و پاره کنند و به شهرها و وليت ها برند . هر پاره که از آن
در زير درختی کنند . هرگز کرم در زير آن درخت نیفتد و در آن موضع بیخ درخت را زيان
نرساند و بستان از کرم و حشرات زير زمین غمی نباشد و العهدة علی الراوی و گفت
عطاران نیز بخرند و می گويند کرمی در داروها افتد و آن را نقره گويند دفع آن کند ، و
در شهر طبريه حصیر سازند که مصلی نمازی از آن است همان جا به پنج دينار مغربی
بخرند ، و آن جا در جانب غربی کوهی است و بر آن کوهی است و بر آن کوه پاره ای
سنگ خاره است به خط عبری بر آن جا نوشته اند که به وقت آن کتابت ثريا به سر
حمل بود ، و کور ابی هريره آن جاست بیرون شهر در جانب قبله اما کسی آن جا به
زيارت نتواند رفتن که مرمان آن جا شیعه باشند و چون کسی آن جا به زيارت رود
کودکان غوغا و غلبه به سر آن کس برند و زحمت دهند و سنگ اندازند . از اين سبب
من نتوانستم زيارت آن کردن ، چون از زيارت آن موضع بازگشتم به ديهی رسیدم که آن
را کفر کنه می گفتند و جانب جنوب اين ديه پشته ای است و بر سر آن پشته صومعه
ساخته اند نیکو و دری استوار بر آن جا نهاده و گور يونس النبی علیه السلم در آن
جاست و بر در صومعه چاهی است و آبی خوش دارد ، چون آن زيارت دريافتم از آن جا
با عکه آمدم و از آن جا تا عکه چهار فرسنگ بود و يک روز در عکه بوديم . بعد از آن از
آن جا برفتیم و به ديهی رسیديم که آن را حیفا می گفتند و تا رسیدن بدين ديه در راه
ريگ فراوان بود از آن که زرگران در عجم به کار دارند و ريگ مکی گويند ، و اين ديه حیفا
بر لب درياست و آن جا نخلستان و اشجار بسیار دارند . آن جا کشتی سازان بودند و
آن کشتی های دريای را آن جا جودی می گفتند . از آنجا جا به ديهی ديگر رفتیم به
يک فرسنگی که آن را کنیسه می گفتند از آن جا راه از دريا بگرديد و به کوه در شد
سوی مشرق و صحراها و سنگستان ها بود که وادی تماسیح می گفتند . چون
فرنسگی دو برفتیم ديگر بار راه به کناردريا افتاد و آن جا استخوان حیوانات بحری بسیار
ديديم که در میان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده از بس موج که بر
آن کوفته بود .
و از آن جا به شهری رسیديم و آن را قیساريه خوانند و از عکه تا آن جا هفت فرسنگ
بود شهری نیکو با آب روان و نخلستان و درختان نارنج و باروی حصین و دری آهنین و
چشمه های آب روان در شهر مسجد آدينه ای نیکو چنان که چون در ساحت مسجد
نشسته باشند تماشا و تفرج دريا کنند ، و خمی رخامین آن جا بود که همچو سفال
چینی آن را تنک کرده بودند چنان که صد من آب در آن گنجد ، روز شنبه سلخ شعبان
از آن جا برفتیم همه بر سر ريگ مکی برفتیم مقدار يک فرسنگ و ديگر باره درختان
انجیر و زيتون بسیار ديديم همه راه از کوه و صحرا ، چون چند فرسنگ برفتیم به
شهری رسیديم که آن شهر را کفرسايا و کفر سلم می گفتند از اين شهر تا رمله
سه فرسنگ بود و همه راه درختان بود چنان که ذکر کرده شد .
روز يکشنبه غره رمضان به رمله رسیديم واز قیساريه تا رمله هشت فرسنگ بود و آن
شهرستانی بزرگ است و باروی حصین از سنگ و گچ دارد بلند و قوی و دروازهای
آهنین برنهاده ، و از شهر تا لب دريا سه فرسنگ است ، و آب ايشان از باران باشد و
اندر هر سرای حوض های بزرگ است که چون پر آب باشد هرکه خواهد گیرد و نیز دور
مسجد آن جا را سیصد گام اندر دويست گام مساحت است ، بر پیش صفه نوشته
بودند که پانزدهم محرم سنه خمس و عشرين و اربعمايه اينجا زلزله ای بود قوی و
بسیار عمارات خراب کرد ام کس را از مردم خللی نرسید . در اين شهر رخام بسیار
است و بیش تر سراها و خان های مردم مرخم است به تکلف و نقش ترکیب کرده و
رخام را به اره می برند که دندان ندارد و ريگ مکی در آن جا می کنند و اره می کشند
بر طول عمودها نه برعرض چنانکه چوب از سنگلخ الواح می سازند و انواع و الوان
رخام ها آن جا ديدم از ملمع و سبز و سرخ و سیاه و سفید و همه لونی ، و آن جا
نوعی زنجیر است که به از آن هیچ جا نباشد و از آن جا به همه اطراف بلد می برند ،
و اين شهر رمله را به وليت شام و مغرب فلسطین می گويند .
سیوم رمضان از رمله برفتیم به ديهی رسیديم که خاتون می گفتند ، و از آن جا به
ديهی ديگر رفتیم که آن را قرية العنب می گفتند ، در راه سداب فراوان ديديم که
خودروی بر کوه و صحرا رسته بود . در اين ديه چشمه آب نیکو خوش ديديم که از سنگ
بیرون می آمد و آن جا آخرها ساخته بودند و عمارت کرده . و از آن جا برفتیم روی بر
بال کرده تصور بود که بر کوهی می رويم که چون برديگر جانب فرو رويم شهر باشد .
چون مقداری بال رفتیم صحرای عظیم در پیش آمد ، بعضی سنگلخ و بعضی خاکناک
. بر سر کوه شهر بیت المقدس نهاده است و از طرابلس که ساحل است تا بیت
المقدس پنجاه و شش فرسنگ واز بلخ بیت المقدس هشتصد و هفتاد وشش فرسنگ
است .
خامس رمضان سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه در بیت المقدس شديم . يک سال
شمسی بود که از خانه بیرون آمده بودم و مادام در سفر بوده که به هیچ جای مقامی
و آسايشی تمام نیافته بوديم . بیت المقدس را اهل شام و آن طرف ها قدس گويند ، و
از اهل آن وليات کسی که به حج نتواند رفتن در همان موسم به قدس حاضر شود و
به موقف بايستد و قربان عید کند چنان که عادت است و سال باشد که زيادت از
بیست هزار خلق در اوايل ماه ذی الحجه آن جا حاضر شوند و فرزندان برند و سنت
کنند و از ديار روم و ديگر بقاع همه ترسايان و جهودان بسیار آن جا روند به زيارت
کلیسا و کنشت که آن جاست و کلیسای بزرگ آن جا صفت کرده شود به جای خود
. سواد و رستاق بیت المقدس همه کوهستان همه کشاورزی و درخت زيتون و انجیر و
غیره تمامت بی آب است و نعمت های فراوان و ارزان باشد و کدخدايان باشند که
هريک پنجاه هزارمن روغن زيتون در چاه ها و حوض ها پر کنند و از آن جا به اطراف
عالم برند و گويند به زمین شام قحط نبوده است و از ثقات شنیدم که پیغمبر را علیه
السلم و الصلوة به خواب ديد يکی از بزرگان که گفتی يا پیغمبر خدا ما را در معیشت
ياری کن . پیغمبر علیه السلم در جواب گفتی نان و زيت شام بر من .اکنون صفت
شهر بیت المقدس کنم . شهری است بر سر کوهی نهاده و آب نیست مگر از باران و
به رستاق ها چشمه های آب است اما به شهر نیست چه شهر بر سنگ نهاده است
و شهری است بزرگ که آن وقت که ديديم بیست هزار مرد د روی بودند و بازارهای
نیکو و بناهای عالی و همه زمین شهر به تخته سنگ های فرش انداخته و هرکجا کوه
بوده است و بلندی بريده اند و همواره کرده چنان که چون باران بارد همه زمین پاکیزه
شسته ، در آن شهر صناع بسیارند هر گروهی را رسته ای جدا باشد ، و جامع
مشرقی است و باروی مشرقی شهر باروی جامع است چون از جامع بگذری صحرايی
بزرگ است عظیم هموار و آن را ساهره گويند و گويند که دشت قیامت خواهد بود و
حشر مردم آن جا خواهند کرد بدين سبب خلق بسیار از اطراف عالم بدانجا آمده اند و
مقام ساخته تا در آن شهر وفات يابند و چون وعده حق سبحانه و تعالی در رسد به
میعادگاه حاضر باشند .خدايا در آن روز پناه بندگان تو باش و عفو تو آمین يا رب العالمین
.برکناره آن دشت مقبره ای است بزرگ وب سیار مواضع بزرگوار که مردم آن جا نماز
کنند و دست به حاجات بردارند و ايزد سبحانه تعالی حاجات ايشان روا گرداند اللهم
تقبل حاجاتنا و اغفر ذنوبنا سیئاتنا وارحمنا برحمتک يا ارحم الراحمین .میان جامع و اين
دشت ساهره وادی ای است عظیم ژرف و در آن وادی که همچون خندق است
بناهای بزرگ است بر نسق پیشینیان و گنبدی سنگین ديدم تراشیده و بر سر خانه
ای نهاده که از آن عجب تر نباشد تا خود آن را چگونه از جای برداشته باشند و در افواه
بود که آن خانه فرعون است و آن وادی جهنم . پرسیدم که اين لقب که بر اين موضع
نهاده است ، گفتند به روزگار خالفت عمر خطاب رضی ال عنه بر آن دشت ساهره
لشکرگاه بزد و چون بدان وادی نگريست گفت اين وادی جهنم است و مردم عوام
چنین گويند هر کس که به سر آن وادی شود آواز دوزخیان شنود که صدا از آن جا
برمی آيد . من آن جا شدم اما چیزی نشنیدم . و چون از شهر به سوی جنوب نیم
فرسنگی بروند و به نشیبی فرو روند چشمه آب از سنگ بیرون می آيد آن را عین
سلوان گويند . عمارات بسیار بر سر آن چشمه کرده اند و آب آن به ديهی می رود و آن
جا عمارات بسیار کرده اند و بستان ها ساخته و گويند . هر که بدان آب سر و تن
بشويد رنج ها وبیماری های مزمن از و زائل شود و بر آن چشمه وقف ها بسیار کرده
اند ، و بیت المقدس را بیمارستان نیک است و وقف بسیار دارد و خلق بسیار را دارو و
شربت دهند و طبیبان باشند که از وقف مرسوم ستانند وو آن بیمارستان و مسجد
آدينه برکنار وادی جهنم است ، و چون از سوی بیرون مسجد آن ديوار که با وادی
است بنگرند صد ارش باشد به سنگ های عظیم آورده چنان که گل و گچ در میان
نیست و از اندرون مسجد همه سرديوارها راست است . و از برای سنگ صخره که آن
جا بوده است مسجد هم آن جا بنا نهاده اند و اين سنگ صخره آن است که خدای
عزوجل موسی علیه السلم را فرمود تا آن را قبله سازد و چون اين حکم بیامد و
موسی آن را قبله کرد بسی نزيست و هم در آن زودی وفات کرد تا به روزگار سلیمان
علیه السلم که چون قبله صخره بود مسجد گرد صخره بساختند چنان که صخره در
میان مسجد بود و محراب خلق و تا عهد پیغمبر ما محمد مصطفی علیه الصلوة و
السلم هم آن قبله می دانستند و نماز را روی بدان جانب کردند تا آن گاه که ايزد
تبارک و تعالی فرمود که قبله خانه کعبه باشد و صفت آن به جای خود بیايد . می
خواستم تا مساحت اين مسجد بکنم .گفتم اول هیات و وضع آن نیکو بدانم و ببینم بعد
از آن مساحت کنم . مدت ها د رآن مسجد می گشتم و نظاره می کردم پس در جانب
شمالی که نزديک قبه يعقوب علیه السلم است بر طاقی نوشته ديدم در سنگ که
طول اين مسجد هفتصد و چهار ارش است . و عرض صد و پنجاه و پنج ارش به گز ملک
و گز ملک آن است که به خراسان آن گز را شايگان گويند و آن يک ارش و نیم باشد
چیزکی کم تر .زمین مسجد فرش سنگ است و درزها به ارزير گرفته و مسجد شرقی
شهر و بازار است که چون از بازار به مسجد روند روی به مشرق باشد درگاهی عظیم
نیکو مقدا ر سی گز ارتفاع در بیست گز عرض اندام داده برآورده اند و دو جناح باز بريده
درگاه و روی جناح و ايوان درگاه منقش کرده همه به میناهای ملون که در گچ نشانده
بر نقشی که خواسته اند چنان که چشم از ديدن آن خیره ماند و کتابتی همچنین به
نقش مینا بر آن درگاه ساخته اند و لقب سلطان مصر بر آن جا نوشته که چون آفتاب بر
آن جا افتد شعاع آن چنان باشد که عقل در آن متحیر شود و گنبدی بس بزرگ بر سر
اين درگاه ساخته از سنگ منهدم و دو در تکلف ساخته روی درها به برنج دمشقی که
گويی زر طلست . زر کوفته و نقش های بسیار در آن کرده هر يک پانزده گز بال و
هشت گز پهنا و اين در را باب علیه السلم گويند . چون از اين در در روند بر دست
راست دو رواق است بزرگ هر يک بیست و نه ستون رخام دارد با سرستون ها ونعل
های مرخم ملون ، درزها به ارزير گرفته . بر سر ستون ها طارق ها از سنگ زده بی
گل و گچ بر سر هم نهاده چنان که هر طاقی چهار پنج سنگ بیش نباشد و اين رواق
ها کشیده است تا نزديک مقصوره ، و چون از در در روند بر دست چپ که آن شمال
است رواقی دراز کشیده است شصت و چهارطاق همه بر سر ستون های رخام ، و
دری ديگر است هم بر اين ديوار که آن را باب السقر گويند ، و درازی مسجد از شمال
به جنوب است تا چون مقصوره از آن باز بريده است ساحت مربع آمده که قبله در
جنوب افتاده است ، و از جانب شمال دو در ديگر است در پهلوی يکديگر هر يک هفت
گز عرض در دوازده گز ارتفاع و اين در را باب السباط گويند ، و چون ازين در بگذری هم
بر پهنای مسجد که سوی مشرق می رود باز در گاهی عظیم بزرگ است و سه در
پهلوی هم بر آن جاست همان مقدار که باب السباط است و همه را به آهن و برنج
تکلفات کرده چنان که از آن نیکوتر کم باشد و اين در را باب البواب گويند از آن سبب
که مواضع ديگر درها جفت جفت است مگر اين سه در است و میان آن دو درگاه که بر
جانب شمال است . در اين رواق که طاق های آن بر پیلپای هاست قبه ای است و
اين را به ستون های مرتفع برداشته و آن را به قنديل و مسرج ها بیاراسته و آن را قبه
يعقوب علیه السلم گويند و آن جای نماز او بوده است و بر پهنای مسجد رواقی است
و بر آن ديوار دری است بیرون آن در دو دريوزه صوفیان است و آن جا جاهای نماز و
محراب های نیکو ساخته و خلق از متصوفه همیشه آن جا مجاور باشند و نماز همان
جا کنند ال روز آدينه به مسجد درآيند که آواز تکبیر به ايشان برسد .ادامه