هی فلانی زندگی شاید همین باشد!
فرض کنید که دارید میمیرید!بله البته دور از جان!به پایان لحظات عمر خود نزدیک میشوید یعنی دارید میمیرید!بر روی بستر خود خوابیده اید و چشم به سقف دوخته اید! چشمانتان جایی را نمیبیند و فقط صداهای ضعیفی از اطراف را میشنوید.عده ای مشغول گریه و زاری هستند.فرزندان ؛دامادهایتان؛نوه ها و...دیگر رمقی در وجودتان باقی نمانده و...و...
...ناگهان گرمای عظیمی در وجود خود احساس میکنید!این گرما از قلبتان شروع میشود و رفته رفته تمام وجودتان را فرا میگیرد!انگار نیروی تازه ای در وجودتان دمیده شده است.به آهستگی چشمان خود را باز میکنید و به اطراف مینگرید!همه با تعجب به شما نگاه میکنند.نیم خیز میشوید.به شما کمک میکنند و شما در جایتان مینشینید!احساس گرسنگی میکنید!یادتان می آید چند وقتی میشود که خوب غذا نخورده اید!در خواست غذا و آب میکنید!سریعا برایتان مهیا میشود!اطرافیان کم کم به این نتیجه میرسند که خطر رفع شده و شما سلامت هستید و یکی یکی بر میخیزند و بدنبال زندگی خود میروند وشما و همسرتان تنها میمانید!برمیخیزید و...زندگی جریان دارد...!

روزها بسرعت میگذرد و شما هر روز با نشاط تر از روز قبل میشوید و دیگر به زندگی روزمره بازگشته اید... تا اینکه یکروز میبینید که از نوه هایتان خبری نیست و اندکی بعد از دامادهایتان هم!دخترانتان جوان ؛ شاداب و زیبا شده اند!همسرتان نیز... هی! موهای سپیدش خیلی کم شده و چقدر هم شاداب و سرزنده شده راستی به آینه نگاه کرده اید چند تا از دندانهایتان برگشته و همینطور موهایتان! و سپس باید دنبال شغلی بگردید درست است که اجناس روز به روز ارزانتر میشوند! ؛همینطور کرایه خانه و باقی چیزها!اما فرزندانتان درس میخوانند و خرج دارند!البته هر ترم ارزانتر از ترم قبلی تمام میشود!!راستی مادرتان را دیدید...! او کی برگشته بود که شما خبر دارنشدید؟!به هر حال زمان همچنان میگذرد و یکروز...نه فرزندی در کار است و نه همسری !!به طور محسوسی متوجه نگاههای دختران جوان و زیبا در خیابان به خود میشوید!موهایتان چقدر پر پشت شده!و چه دندانهای سپیدی!...
سلام پدر !!!چی؟چه گفتید ؟پدر ؟؟!!هی این هم پدر مرحومتان که عمرش را داده بود به ...!
"پسرم!از امروز نمیخواد دیگه کار کنی خونه بمون و درسهاتو بخون!"این را پدرتان گفت!!و حالا...شما به مدرسه میروید!درس میخوانید!بازیگوشی میکنید و البته کتک هم میخورید!تا اینکه...بهتراست فقط بازی کنید درسها خیلی سخت است و مغز شما هنوز کشش لازم برای یادگیری آنها را ندارد!
... راه رفتن چقدر سخت شده است!حرف زدن هم همینطور!مدتی بعد دندانهایتان یکی یکی می افتند و شما فقط میتوانید شیر بخورید!فقط شیر!دیگر نه میتوانید راه بروید و نه نمیتوانید حرف بزنید!فقط و فقط گریه میکنید و شیر میخورید و جای خود را کثیف میکنید!تا اینکه یکروز از خواب برمیخیزید و حس میکنید به این جهان تعلق ندارید!اینجا دیگر کجاست ؟شلوغ و پر صدا و سرد؛به همراه یک نور آزار دهنده که اجازه نمیدهد چشمان خود را باز کنید!حس میکنید که به یک جای گرم و تاریک و بی هیاهو تعلق دارید و ..می تپید و به درون رحم مادرتان میخزید و...وتمام شد!!! منبع