سرنوشت ستمپيشگان کربلا- قسمت سوم
حمران بن اعین از ابى محمد شيخ اهل كوفه روايت كرد كه پس از شهادت سیدالشهدا ارواحنا فداه دو پسر كوچك از لشكرگاهش اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللَّه آوردند. او زندانبان را طلبيد و گفت: «اين دو كودك را ببر و خوراك خوب و آب سرد به آنها مده و بر آنها تنگ بگير.» اين دو كودك روزه ميگرفتند و شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها مىآوردند تا يك سالى گذشت و يكى از آنها به ديگرى گفت: «اى برادر مدتى است ما در زندانيم عمر ما تباه مىشود و از تن ما ميكاهد. اين شيخ زندانبان كه آمد مقام و نسب خود را به او بگوییم شايد به ما ارفاقى كند. شب که شيخ همان نان و آب را آورد برادر كوچكتر گفت: «اى شيخ تو محمد صلی الله علیه و آله را ميشناسى؟»
گفت: «چگونه نشناسم؟ او پيغمبر منست».
گفت: «جعفر بن ابى طالب را ميشناسى؟»
گفت: «چگونه نشناسم با آنكه خدا دو بال به او داد كه با فرشتگان هر جا خواهد ميرود».
گفت: «على بن ابى طالب را ميشناسى؟»
گفت: «چگونه نشناسم او پسر عم و برادر پيغمبر منست».
گفت: «ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلی الله علیه و آله و فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب و در دست تو اسيريم. تو خوراك و آب خوب به ما نميدهى و به ما در زندان سختگيرى ميكنى».
آن شيخ به پایشان افتاد و در حالی که پای آنها را میبوسيد ميگفت:«جانم قربان شما اى عترت پيغمبر خدا مصطفى، اين در زندان بر روى شما باز است هر جا که میخواهيد برويد.شب دو قرص نان جو و يك كوزه آب براى آنها آورد و راه را براى آنها نمود و گفت: «شبها راه برويد و روزها پنهان شويد تا خدا به شما گشايش دهد.»
آن دو شب را رفتند تا به در خانه پيرزنى رسيدند. به او گفتند: «ما دو كودك غريب و ناآشنایيم و شب است امشب ما را مهمان كن. صبح ميرويم.»
پیرزن گفت:«عزيزانم شما كيانيد كه از هر عطرى خوشبوتريد؟» گفتند:«ما اولاد پيغمبريم و از زندان ابن زياد و از كشته شدن گريختيم.»
پيرزن گفت: «عزيزانم، من داماد نابكارى دارم كه به همراهى عبيد اللَّه بن زياد در واقعه كربلا حاضر شده و ميترسم شما را در اینجا ببیند و شما را بكشد.»
دو نوجوان گفتند: «ما همين يك شب را در اینجا ميگذرانيم و صبح دنبال کار خود ميرويم.»
گفت: «من براى شما شام مىآورم.»
پیرزن برای آنان شام آورد. آن دو شام را خوردند و آب نوشيدند و خوابيدند. برادر كوچك به برادر بزرگ گفت:«برادر جان اميدوارم امشب آسوده باشيم. بيا در آغوش هم بخوابيم و همديگر را ببوسيم مبادا مرگ ما را از هم جدا كند.»
سپس در آغوش هم خوابيدند و چون پاسى از شب گذشت داماد فاسق پیرزن آمد و آهسته در زد. پیرزن گفت: كيستى؟ گفت: منم. گفت: «چرا بىوقت آمدى؟» گفت:«واى بر تو پيش از آنكه عقلم بپرد و زهرهام از تلاش و گرفتارى بتركد در را باز كن.» گفت: «واى بر تو، چرا پریشانى؟» گفت: «دو كودك از لشكرگاه عبيد اللَّه گريختهاند و امير جار زده هر كه سر يكى از آنها را بياورد هزار درهم جايزه دارد و هر كه سر هر دو را بياورد دو هزار درهم جايزه دارد و من رنجها بردهام ولی چيزى به دست نیاوردهام.»
پيرزن گفت:«از آن بترس كه در قيامت محمد صلی الله علیه و آله دشمنت باشد.»
داماد گفت: «واى بر تو، دنيا را بايد به دست آورد.»
پیرزن گفت:«دنيا بىآخرت به چه كارت آيد؟»
داماد گفت:«تو از آنها طرفدارى ميكنى؟ گويا در اين موضوع اطلاعى دارى بايد تو را نزد امير برم».
گفت:«امير از من پيرزن كه در گوشه بيابانم چه ميخواهد؟»
گفت:«بايد من جست و جو كنم. در را باز كن تا به داخل بیایم و استراحت كنم و فكر كنم كه صبح از چه راهى دنبال آنها بروم.»
پیرزن در را گشود و به او شام داد. داماد شام خورد و نيمه شب آواز خرخر دو كودك را شنيد و مانند شتر مست از جا جست و چون گاو فرياد كرد و دست به اطراف خانه كشيد تا به نزدیک برادر كوچكتر رسيد. پرسید: كيستی؟ گفت: «من صاحب خانهام. شما كيانيد؟»
برادر كوچك برادر بزرگتر را تکان داده و گفت :«برخيز كه از آنچه ميترسيديم بدان گرفتار شديم.» داماد گفت:«شما كيستيد؟» گفتند: «اگر راست بگویيم در امان خواهیم بود؟»
گفت: آرى.
گفتند: «اى شيخ، امان خدا و رسول صلی الله علیه و آله و در عهده آنان؟»
گفت: آرى.
گفتند: «محمد بن عبد اللَّه گواه است.»
گفت: آرى.
گفتند: «خدا بر آنچه گفتي وكيل و گواه است!»
گفت: آرى.
گفتند: «اى شيخ ما از خاندان پيغمبرت محمديم و از زندان عبيد اللَّه بن زياد از ترس جان گريختيم.»
گفت: «از مرگ گريختيد و به مرگ گرفتار شديد. حمد خدا را كه شما را به دست من انداخت.» برخاست و آنها را بست. آن دو شب را در بند به سر بردند و سپيده دم، غلام سياهى فليح نام را خواست و گفت:«اين دو كودك را ببر كنار فرات و گردن بزن و سر آنها را برايم بياور تا نزد ابن زياد برم و دو هزار درهم جايزه را بگیرم.»
غلام شمشير را برداشت و آنها را جلو انداخت و چون از خانه دور شدند يكى از آنها گفت: «اى سياه تو به بلال،مؤذن پيغمبر، میمانى؟»
گفت: «آقايم به من دستور داده گردن شما را بزنم شما كيستيد؟»
گفتند: «ما از خاندان پيغمبرت محمد صلی الله علیه و آله هستیم. از ترس جان از زندان ابن زياد گريختيم و پیرزن شما ما را مهمان كرد. حال آقايت ميخواهد ما را بكشد. آن سياه پاى آنها را بوسيد و گفت: «روح و جانم به قربان شما، اى عترت مصطفى، به خدا نباید محمد صلی الله علیه و آله را دشمن خویش در قيامت سازم.»
شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افكند و گريخت. داماد فرياد زد: «نافرمانى مرا كردى؟»
گفت: «من بفرمان تو هستم تا وقتی به فرمان خدا باشى و آنگاه که نافرمانى خدا كنى من در دنيا و آخرت از تو بيزارم.»
داماد پسرش را خواست و گفت:«من حلال و حرام را براى تو جمع ميكنم. بايد دنيا را به دست آورد. اين دو كودك را ببر كنار فرات گردن بزن و سر آنها را بياور تا نزد عبيد اللَّه برم و دو هزار درهم جايزه بگیرم. پسر داماد شمشير را گرفت و كودكان را جلو انداخت. كمى پيش رفت يكى از آن دو گفت: «اى جوان من از دوزخ بر تو ميترسم.»
گفت: «عزيزانم شما كيستيد؟»
گفتند: «از عترت پيغمبرت صلی الله علیه و آله. پدرت ميخواهد ما را بكشد.»
پسر داماد هم به پاى آنها افتاد و پاهایشان را بوسيد و همان را گفت كه غلام سياه گفته بود. سپس شمشير را دور انداخت و خود را به فرات افكند. پدرش فرياد زد:«مرا نافرمانى كردى؟»
گفت: «فرمان خدا بر فرمان تو مقدم است.»
داماد گفت: «جز خودم كسى آنها را نمیكشد.» شمشير را برداشت. جلو رفت و در كنار فرات تيغ كشيد؛ وقتی چشم كودكان به تيغ برهنه افتاد گريستند و گفتند: «اى شيخ ما را به بازار ببر و بفروش و مخواه كه روز قيامت محمد صلی الله علیه و آله دشمنت باشد.»
گفت: «سر شما را براى ابن زياد ميبرم و جايزهاش را میگیرم.»
گفتند: «خويشى ما را با رسول خدا صلی الله علیه و آله در نظر نمیگیری؟»
گفت: «شما با رسول خدا پيوندى نداريد.»
گفتند: «اى شيخ ما را نزد عبيد اللَّه ببر تا خودش در باره ما حكم كند.»
گفت: «من بايد با خون شما به او تقرب بجويم.»
گفتند: «اى شيخ به كودكى ما ترحم نميكنى؟»
گفت: «خدا در دلم رحم نيافريده است!»
گفتند: «پس بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم.»
گفت: «اگر براى شما سودى دارد هر چه دلتان میخواهد نماز بخوانيد.»
آنها چهار ركعت نماز خواندند و چشم به آسمان گشودند و فرياد زدند:
يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.
داماد برخاست گردن بزرگتر را زد و سرش را در توبره گذارد. برادر كوچك در خون برادر غلطيد و گفت:«ميخواهم آغشته به خون برادر، رسول خدا صلی الله علیه و آله را ملاقات كنم.»
گفت: «عيبی ندارد. تو را هم به او مىرسانم.»
سپس او را هم كشت و سرش را در توبره گذاشت و تن هر دو را در آب انداخت و سرها را نزد ابن زياد برد. ابن زیاد بر تخت نشسته و عصاى خيزرانى به دست داشت. حارث سرها را جلوی او گذاشت. ابن زیاد وقتی چشمش به آنها افتاد سه بار برخاست و نشست. پس از آن گفت: «واى بر تو كجا آنها را جستى؟»
گفت: «پيرزنى از خاندان ما، آنها را مهمان كرده بود.»
ابن زیاد گفت:«حق مهمانى آنها را منظور نكردى؟»
گفت: نه.
گفت: «با تو چه گفتند؟»
گفت: «تقاضا كردند ما را به بازار ببر و بفروش و بهاى ما را بستان و محمد صلی الله علیه و آله را در قيامت دشمن خود مكن.»
ابن زیاد پرسید: «تو در جواب چه گفتى؟»
پاسخ داد: «گفتم شما را ميكشم و سرتان را نزد عبيد اللَّه ميبرم و دو هزار درهم جایزه را ميگيرم.»
گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟»
گفتند: «ما را زنده نزد عبيد اللَّه ببر تا خودش در باره ما حكم كند.»
پرسید: «تو چه گفتى؟»
پاسخ داد: «به آنها گفتم نه؛ من با كشتن شما به او تقرب میجويم.»
ابن زیاد گفت: «چرا آنها را زنده نياوردى تا چهار هزار درهم به تو جایزه دهم؟»
گفت: «دلم تنها به این راه داد كه به خون آنها به تو تقرب جويم.»
ابن زیاد گفت: «ديگر با تو چه گفتند؟»
پاسخ داد: «گفتند: اي شيخ، خويشى ما را با رسول خدا صلی الله علیه و آله در نظر بگیر.»
پرسید: «تو چه گفتى؟»
پاسخ داد: «گفتم: شما را با رسول خدا خويشى نيست.»
فریاد زد: «واى بر تو، ديگر چه گفتند؟»
پاسخ داد: «گفتند: به كودكى ما ترحم كن.»
پرسید: «تو به آنها ترحم نكردى؟»
گفت: «نه. به آنها گفتم: خدا در دل من ترحم نيافريده است.»
گفت: «واى بر تو، ديگر چه گفتند؟»
گفتند: «بگذار چند ركعت نماز بخوانيم. گفتم:اگر براى شما سودى دارد هر چه دلتان میخواهد نماز بخوانيد.»
گفت: «بعد از نماز خود چه گفتند؟»
گفت: «آن دو يتيم عقيل، دو گوشه چشم به آسمان كردند و گفتند:يا حى يا حكيم يا احكم الحاكمين ميان ما و او به حق حكم كن.»
گفت: «خدا ميان تو و آنها به حق حكم كرد. كيست كه كار اين نابكار را بسازد؟»
مردى شامى و نادر نام از جا برخاست و گفت: «من.»
ابن زیاد گفت: «او را به همان جا ببر كه اين دو كودك را كشته و گردنش را بزن. خونش را روى خون آنها بريز و زود
سرش را بياور.»
آن مرد چنان كرد و سرش را آورد و بر نيزه افراشتند. كودكان با تير و سنگ او را ميزدند و ميگفتند: «اين است كشنده ذريه رسول خدا صلی الله علیه و آله» (امالی شیخ صدوق،ص143-148).
به دستور ابن زیاد بدن حارث را تکه تکه کرده و سپس سنگی به شکمش بستندو آن را به داخل آب انداختند. بدن حارث را هرچه به فرات میانداختند آب آن را برمیگرداند و قبول نمیکرد؛ از این رو ابن زیاد دستور داد او را بسوزانند (بحارالانوار،ج45،ص106-107؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2،ص51).
بنا بر برخی نقلها سر طفلان را نیز به آب انداختند. به اذن خداوند پیکرهای مطهر ایشان به روی آب آمد و به سرهایشان متصل شد (فخری منتخب طریحی،ج2،ص376؛ ناسخ التواریخ، ج2، ص117-118).
- 29- حاجب (دربان) ابن زیاد
بنا بر برخی از روایات ام کثوم سلام الله علیها به حاجب و دربان ابن زیاد فرمود:
این ده هزار درهم را بگیر و سر مطهر سیدالشهدا علیه السلام را پیشاپیش ما قرار بده. ما را هم در پشت مردم بر شتران سوار کن؛ شاید تماشای سر مقدس توجه مردم را از ما بگرداند.
حاجب درهمها را گرفت و چنین کرد. فردا که سراغ پولها رفت در نهایت ناباوری دید که همگی به سنگ سیاه بدل گشتهاند و در یک روی آنان این آیه نوشته شده است:
وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُون (سوره ابراهیم(14)، آیه 42).
و مپندار كه خدا از كردار ستمكاران غافل است.
و بر روی دیگرش این آیه:
وَ سَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ (سوره شعراء(26)، آیه 227).
و ستمكاران به زودى خواهند دانست كه به چه مكانى باز مىگردند.
- 30-حداد (آهنگر)
از آهنگری كوفى حكايت شده كه گفت: موقعى كه لشكر ابن زياد از كوفه براى جنگ با امام حسين علیه السلام خارج شد، من آهنهایى را كه داشتم جمع كردم و ابزار كارم را برداشتم و با آنان حركت نمودم. هنگامى كه آنان به مقصد رسيدند و طناب خيمهها را بستند من نيز براى خود خيمهاى برپا كردم و ميخهاى آهنى براى نصب خيمهها، راه و جايگاه براى اسبها و نوك نيزهها ساختم. هرگاه نوك نيزه يا شمشير يا خنجری كج ميشد من آنها را اصلاح ميكردم.
رزق و روزى من بدين لحاظ فراوان شد و نام من در ميان آنان شيوع پيدا كرد، تا اينكه امام حسين علیه السلام با لشكر خود آمد. ما به سوى كربلا حركت نموديم و در كنار علقمه خيمه زديم. قتال در بين آنان شروع شد. آب را بروى امام حسين علیه السلام بستند و آن حضرت را با ياران و فرزندانش شهيد نمودند. مدت توقف و حركت ما نوزده روز بود. من در حالى كه ثروتمند شده بودم در حالی که اسيران با ما بودند به سوى منزل خود مراجعت كردم. وقتى اسيران به ابن زياد عرضه شدند او دستور داد تا آنان را براى يزيد به جانب شام بفرستند.
چند صباحى بيش نگذشت كه من در منزل خود بودم. يك شب در ميان رختخواب خود خوابيده بودم. ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا قيامت بر پا شده و مردم نظير ملخهایی كه راهنماى خود را از دست داده روى زمين موج ميزدند و زبان عموم آنان از شدت تشنگى روى سينههاشان قرار گرفته است. من اين طور مىپنداشتم كه تشنگى هيچ كدام از ايشان از من شديدتر نیست؛ زيرا گوش و چشم من از شدت تشنگى از كار افتاده بودند. اضافه بر آن تشنگى، مغز من از حرارت آفتاب ميجوشيد.زمين نيز مانند قيرى جوشان شده بود كه آتش زير آن روشن كرده باشند. من اين طور خيال ميكردم كه مچ پاهايم كنده شده است. به خداى بزرگ قسم اگر من مخيّر ميشدم بين تشنگى و بريدن گوشت خويشتن كه خون از آن جارى شود و من آن خون را به جاى آب بياشامم آشاميدن خون خود را از آن تشنگى كه داشتم بهتر ميدانستم.
در آن حينى كه ما دچار عذاب دردناك و بلای عمومى بوديم ناگاه مردى را ديدم كه نور صورتش صحراى محشر را فرا گرفته بود و عالم وجود براى مسرورى او مسرور بود. وى سوار اسبى بود و پيرمردى به نظر ميآمد. هزارها پيامبر، وصى، صدّيق، شهيد و افراد نيكوكار در اطرافش گرد آمده بودند. او نظير باد يا گردش فلك عبور نمود. ساعتى گذشت كه ديدم سوارى كه بر اسب پيشانى سفيد سوار بود و صورتى نظير ماه داشت آمد.هزارها نفر زير فرمان او بودند كه اگر او دستورى ميداد آنان اجرا ميكردند و آن چنان فدایی بودند که اگر آنان را زجر ميداد ميپذيرفتند. بدنها از التفات او مىلرزيدند و گردنها از خطر او دچار رعشه ميشدند.
من بر شخص اول تأسف خوردم كه چرا راجع به خوف خود از او سؤال نكردم. ناگاه ديدم او بر سر ركاب خود برخاست و به اصحاب خود اشاره كرد.شنيدم که ميگفت: «وى را بگيريد.» يك وقت ديدم يكى از آنان با قهر بازوى مرا با آهنى كه از آتش خارج شده بود گرفت و مرا نزد آن بزرگوار برد. در شرایطی بودم که خيال ميكردم شانه راستم كنده شد. من از وى تقاضاى تخفيف عذاب نمودم، ولى او مرا عذاب سنگينترى ميداد.
به وى گفتم: «تو را به حق آن كسى قسم ميدهم كه تو را بر من مأمور كرده است تو كيستى؟»
گفت: «من يكى از ملائكه خداى جبار هستم.»
گفتم: «اين شخص كيست؟»
گفت: «على بن ابى طالب علیه السلام»
گفتم: «آن شخص اول كه بود؟»
گفت: «حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله.»
گفتم: «و آن افرادى كه در اطرافش بودند؟»
گفت: «پيامبران، صدّيقين، شهيدان، نيكوكاران و مؤمنان.»
گفتم: «من چه عملى انجام دادهام كه او تو را بر من مأمور كرده است؟»
گفت: «اختيار در دست اوست. وضعیت تو نظير وضعیت اين گروه است.»
وقتى به دقت نظر كردم ديدم آن گروه عبارت بودند از: عمر سعد كه امير لشكر بود و گروه ديگرى كه من آنان را نمىشناختم. ناگاه ديدم زنجيری آهنين به گردن او بود و آتش از چشم و گوش او خارج ميشد. يقين كردم كه هلاك خواهم شد. بقیه افراد آن گروه نيز دچار غل و زنجير بودند. بعضى از ايشان گرفتار قيد بودند. بازوى برخى را نظير من به قهر و زور گرفته بودند.
در طول مدتی كه ما حركت ميكرديم ديدم حضرت محمّد صلی الله علیه و آله كه آن ملك برایم توصيف كرده بود بر فراز صندلى بلند پايهاى كه ميدرخشيد و به گمانم از لؤلؤ بود نشسته بود.دو پيرمرد موجه و آبرومند طرف راست آن حضرت بودند. من از آن ملك جويا شدم: «اينان كيانند؟» گفت: «ايشان حضرت نوح و ابراهيم عليهما السلام هستند.»
ناگهان شنيدم پيغمبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: «يا على چه كردى؟» على علیه السلام فرمود:«احدى از كشندگان حسين را واگذار ننمودم مگر اينكه او را آوردهام.»
من حمد خداى را به جاى آوردم كه از قاتلان امام حسين علیه السلام نبودم و عقلم به سوى من بازگشت نمود.باز به ناگاه شنيدم که پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «كشندگان حسين را جلو بياوريد.»
وقتى آنان را نزد آن حضرت آوردند پيغمبر خدا صلی الله علیه و آله از ايشان استنطاق و بازجویی ميكرد و گريان ميشد. همه افرادى كه در محشر بودند با گريه آن حضرت گريان ميشدند؛زيرا حضرت رسول صلی الله علیه و آله از مردى پرسید: «تو در كربلا با فرزندم حسين چه عملى انجام دادى؟» او گفت: «يا رسول اللَّه من آب را به روى حسين بستم.» ديگرى ميگفت:«من حسين را كشتم.» سومی ميگفت: «من سينه حسين را با سم اسبم پايمال نمودم.»و چهارمی ميگفت: «من فرزند بيمار حسين را ميزدم.» ناگاه پيامبر خدا صلّى اللَّه عليه و آله فرياد زد و فرمود:
وا ولداه! وا قلة ناصراه! وا حسيناه! وا علياه!
اى اهل بيت من! آيا جا داشت بعد از من با شما اين چنين رفتار كنند!؟
اى پدرم حضرت آدم و اى برادرم نوح نگاه كنيد بعد از من با ذريهام چگونه رفتار كردهاند!
آنان همه به قدرى گريه كردند كه اهل محشر مضطرب شدند.
سپس به دستور پيغمبر اعظم صلی الله علیه و آله شعله آتش هر كدام را پس از ديگرى ربود. تا اینکه ديدم مردى را آوردند. پيامبر خدا صلی الله علیه و آله از او نيز استنطاق كرد. وى گفت:«من عملى عليه حسين علیه السلام انجام ندادهام.»
رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «آيا تو نجار نبودى!؟»
گفت: «اى آقاى من راست گفتى؛ ولى من فقط ستون خيمه حصين ابن نمير را كه به وسيله باد شديدى شكسته بود تعمیر كردم.»
پيغمبر اعظم صلّى اللَّه عليه و آله پس از اينكه گريان شد فرمود: «تو عليه حسين من سياهى لشكر بودى. او را به دوزخ ببريد.» سپس ملائکه فرياد زدند و گفتند: «فرمانفرمایى جز براى خدا و رسول و وصى او نخواهد بود.»
آهنگر ميگويد: من به هلاكت خويش يقين پيدا كردم. پيامبر خدا صلی الله علیه و آله دستور داد تا مرا به حضور آن حضرت بردند. آن بزرگوار پس از پرسشهایى كه كرد و من جواب گفتم دستور داد تا مرا به دوزخ ببرند. هنوز مرا به سوى جهنم نكشيده بودند كه از خواب بيدار شدم و اين جريان را براى هر كسى كه ديدم نقل كردم.
پس از آن زبان آهنگر خشك شد و نصف تنش فلج شد؛ هر كسى وى را دوست داشت از او بيزارى جست و او در حال فقر و تنگدستى مرد. خدايش نيامرزد وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
(بحارالنوار،ج45،ص319-321؛ فخری منتخب طریحی،ص 190-192؛مدینه المعاجز، ج4،ص95-99).
- 31- حرمله بن کاهل اسدی
او همان جنایتکار ملعونی است که با تیر سه شعبهاش سر مبارک باب الحوائج شش ماهه سیدالشهدا ارواحنا فداهما را در آغوش ایشان از تنش جدا کرد(فخری منتخب طریحی،ص431-423 و نیز ص439؛ لهوف،ص168-169 و نیز ص173؛ ارشاد شیخ مفید،ج2،ص108؛ بحارالانوار، ج45، ص46). تفصیل این ماجرای جانسوز را در منابع فوق میتوانید مطالعه نمایید.
وی پس از اتمام جنگ نیز با شادی و سرور (ثواب الاعمال،ص259و260) سر مبارک ایشان و سید الشهدا علیه السلام را بر سر نیزه حمل میکرده است (امالی شیخ طوسی،ص 139؛احقاق الحق، ج11،ص531). سرنوشت او تا حدی همانند سرنوشت دارمی است.
به تصریح همه منابع آنها که پیش از ماجرای کربلا او را دیده بودند همگی اذعان نمودهاند که او صورتی زیبا و بسیار سفید و شاداب داشته است؛حتی شاهدانی که او را به همراه کاروان اسیران اهل بیت علیهم السلام در کوفه مشاهده کردهاند مانند همین را درباره او گزارش کردهاند (احقاق الحق،ج27،ص399 ). سفیدی چهره حرمله پس از مدتی به سیاهی مشمئز کنندهای بدل میشود.علاوه بر آن، وی تا پایان عمر هرگز خواب خوشی نداشت و هر شب خواب میدید یک یا دو نفر میآیند و او را تا جهنم کشانده و به درون آتش میافکنند. چهره او نیز پس از اولین خواب و افتادن در آتش جهنم سوخته و سیاه مینماید (تذکره الخواص،ص281-282؛احقاق الحق، ج11، ص532و ج27، ص399).
امام سجاد علیه السلام پس از شنیدن خبر زنده ماندن او در کوفه وی را به آتش جهنم و آهن گداخته نفرین کردند (المناقب،ج4،ص133). مختار با دیدن او به یاد آنچه بر سر علی اصغر سلام الله علیه آورد و گریست (حکایه المختار،ص55-56). وی بدون اطلاع از این نفرین (حکایه المختار فی اخذ الثار،ص58-60) پس از دستگیری او پس از آنکه او را هدف تیرها قرار داد (حکایه المختار،ص55-56) ابتدا دستانش و سپس پاهایش را قطع نمود. پس از آهن گداختهای را که شدت حرارت سفید شده بود بر پشت گردنش گذاشت تا آن را جدا کرد. در تمام مدت او از شدت درد فریاد میکشید. مختار درنهایت او را در آتش انداخته و سوزاند (امالی شیخ طوسی، ص 238-239؛بحارالانوار،ج45،ص375). پس از آنکه مختار را از دعای امام سجاد علیه السلام آگاه ساختند او از شدت خرسندی دو رکعت نماز شکر به جای آورد (امالی شیخ طوسی، ص239؛ بحارالانوار، ج45،ص375-376).
- 32- حصین
وی از جمله قاتلان سیدالشهدا ارواحنا فداه بود که در نبرد میان سپاهیان ابراهیم بن اشتر و ابن زیاد دستگیر شد. مختار پس از شکر بر دستگیری او دستور داد آنقدر گوشتهای تنش را ببرند تا بمیرد (حکایه المختارفی اخذ الثار، ص55).
- 33- حصین بن تمیم
عصر عاشورا پس از مدت طولانی نبرد و ننوشیدن آب در آن هوای گرم، تشنگی بسیار به سیدالشهدا ارواحنا فداه فشار آورد. ایشان تلاش نمودند تا به فرات دست یابند که یزیدیان مانع شدند. در این میان حصین بن تمیم تیری را به گلوی ایشان زد.
به محض آنکه سیدالشهدا ارواحنا فداه تیر را از گلو بیرون آوردند، خون به بیرون فواره زد. حضرت دو دست مبارکشان را از خون گلو پر کرده و خونها را به سمت آسمان پاشیدند.سپس دست به دعا برداشته و فرمودند:
خدایا از تعداشان بکاه و پشت سر هم ایشان را بکش و هیچیک از ایشان را بر زمین باقی مگذار. و باز نفرین نمودند.
نقل شده حصین بیدرنگ دچار چنان عطشی شد که از شدت تشنگی چشمانش نمیدید. تشنگی او هیچگاه پایان نیافت. هر چه آب و شیر مینوشید باز فریاد میزد :«به من آب بدهید. از تشنگی مردم.» او آنقدر نوشید تا شکمش همانند شکم گاو ترکید(ملحقات احقاق الحق،ج27،ص204؛ حاشیه وقعه الطف، ص251؛ موسوعه الکلمات الامام الحسین علیه السلام،ص502 به نقال از الکامل فی التاریخ ، با این تفاوت که تیر انداز را دارمی معرفی کرده است).
- 34- حصین بن مالک
در آخرین اوقات عاشورا مردى كه كنيه او ابو الحتوف جعفى بود تيرى به طرف سیدالشهدا ارواحنا فداه انداخت و آن تير به پيشانى نورانى امام عليه السلام فرو رفت. وقتى امام آن را بيرون آورد خونها بر پيشانى و محاسن مباركش جارى شد. سپس آن بزرگوار فرمود:
پروردگارا! تو حال مرا مىبينى كه از دست اين مردم معصيتكار چه ميكشم! بار خدايا! اينان را نابود كن. اينان را هلاك نما. احدى از ايشان را بر روى زمين مگذار و هرگز آنان را مورد آمرزش قرار مده!
سپس نظير شيرى خشمناك بر آن گروه سفاك حمله كرد. احدى از آن ستمكيشان نزد آن ثانى حيدر كرار نزديك نمىشد مگر اينكه او را با شمشير پاره ميكرد و به دوزخ ميفرستاد. تير دشمنان از هر طرف به سر آن حضرت فرو ميريخت و آن بزرگوار آنها را به وسيله گلو و سينه مبارك خود دور ميكرد و ميفرمود:
اى امت نابكار بعد از حضرت محمّد صلّى اللَّه عليه و آله چقدر با عترت او بد رفتارى كرديد!؟
آيا نه چنين است كه بعد از كشتن من هرگز از كشتن بندهاى از بندگان خدا باكى نخواهيد داشت، بلكه پس از كشتن من، آدم كشی براى شما سهل خواهد شد. به خدا قسم من اميدوارم كه پروردگارم مرا به وسيله شهادت گرامى بدارد و انتقام مرا از شما از طريقى كه ندانيد بگيرد.
حصين ابن مالك سكونى فرياد زد و گفت: «يا بن فاطمه، خدا چگونه انتقام تو را از ما خواهد گرفت؟»
سیدالشهدا ارواحنا فداه فرمود: شر خودتان را دامنگير شما ميكند و خون شما را مىريزد. سپس عذاب دردناك را بر شما مسلط مينمايد(بحارالانوار،ج45،ص52).
هر چند در منابع صحبتی از سرنوشت این جنایتکار نیامده لیکن میتوان بر اساس آنچه تا کنون دیدیم حدس بزنیم چه شده و چه فرجامی یافته است.
- 35- حصین بن نمیر
او از بزرگان سپاه ابن زیاد بود و آخرین جنایت او این بود که در لحظات پایانی عمر سید الشهدا هرکس جنایتی روا میداشت او تیری را به دهان مبارک سیدالشهدا ارواحنا فداه زد (المناقب، ج4، ص111). او سر مبارک آن حضرت را برای خود شیرینی نزد ابن زیاد به گردن اسبش آویخته بود (تذکره الخواص، ص253).
در نبردهای خونخواهی سیدالشهدا ارواحنا فداه، پس از لشكر شراحيل بن ذى الكلاع است كه با چهار هزار نفر از طرف عبيد اللَّه ابن زياد آمده بودند حصين بن نمير با تعداد چهار هزار نفرو بعد از آن صلت بن ناجيه غلابى با چهار هزار نفر و به رقه آمدند.
لشكر سليمان بن صردحركت كردند تا بر لشكر شام مشرف گرديدند. مسيب به ياران خود گفت: «به لشکر شام حمله كنيد.» وقتى لشكر عراق حمله كردند لشكر شام شكست خورد و گروه فراوانى از آنان كشته شدند. لشكر عراق غنيمت بزرگى از آنان به دست آورد. سپس مسيب به آنان دستور مراجعت داد و آنان نزد سليمان برگشتند.
موقعى كه اين خبر به ابن زياد رسيد حصين بن نمير را به سوى لشكر عراق اعزام نمود و به قدرى لشكر به دنبال او فرستاد كه تعداد آنان به بيست هزار نفر رسيد. ولى تعداد لشكر عراق در آن روز فقط سه هزار و صد نفر بود. سپس دو لشكر آماده كارزار شدند. عبد اللَّه بن ضحاك بن قيس فهرى بر ميمنه و مخارق بن ربيعه غنوى بر ميسره و حصين بن نمير سكونى در قلب لشكر شام برقرار شدند. مسيب نجيه فرازى بر ميمنه و عبد اللَّه بن سعد بن نفيل ازدى بر ميسره و رفاعة بن شداد بجلى بر جناح و سليمان بن صرد خزاعى بر قلب لشكر عراق مستقر گرديدند و دو لشكر متوقف شدند.
پس از اين جريان اهل شام فرياد زدند: «شما بايد مطيع عبد الملك مروان شويد.» اهل عراق فرياد زدند: «شما بايد عبيد اللَّه بن زياد را به ما تسليم نمایيد و مردم بايد از اطاعت ابن مروان و آل زبير خارج شوند و امر خلافت به اهل بيت پيغمبر اکرم صلی الله علیه و آله تسليم گردد.» دو لشكر پيشنهاد يك ديگر را نپذيرفتند و به هم حمله كردند. سليمان اهل عراق را براى قتال وادار ميكرد و آنان را به كرامت خدا بشارت ميداد.سپس نيام شمشير خود را شكست و متوجه اهل شام گرديد و ....
در این نبرد حصین بن نمیر به دست شریک بن خریم تغلبی کشته شد. با کشته شدن او سپاه شام دچار بحران شد. سر بریده او را ابتدا به نزد مختار و سپس امام سجاد علیه السلام ارسال کردند (امالی شیخ طوسی، ص241-242؛ بحارالانوار، ج45،ص381-382؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص232 و 234؛ تجارب الامم، ص 163-164).
- 36- حفص بن عمر بن سعد
وی بنا بر برخی نقلها در کربلا حضور داشته است (بحارالانوار،ج44،ص388) هرچند خود منکر این حضور بوده است با این حال به اینکه پدرش عمر سعد رهبر سپاهیان ابن زیاد بوده افتخار میکرده است (مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2،ص221).
مختار به عمر سعد بنا به درخواست عبدالله بن جعد(فخری منتخب طریحی، ج2،ص324) تا وقتی که در کوفه بماند امان داده بود. بنا بر روایتی از امام محمد باقر علیه السلام متن امان نامه مختار به نحوی بوده که عمر سعد هرنوع حرکتی(حتی در حد یک دستشویی رفتن) نقض میشده است(بحارالانوار،ج45،ص378).
شخصى نزد عمر سعد آمد و گفت: «من شنيدم مختار قسم ميخورد كه مردى را خواهد كشت.گمان ميكنم كه تو باشى.»
عمر بن سعد از كوفه خارج و وارد حمام شد (موضعى بود خارج از كوفه) به عمر گفته شد: «گمان ميكنى اينجا از نظر مختار مخفى خواهد بود؟» به همین سبب عمر شبانه وارد خانه خود گرديد.
راوى ميگويد وقتى صبح شد من نزد مختار رفتم. هشيم بن اسود هم آمد و نشست. پس از او حفص كه پسر عمر سعد بود آمد و به مختار گفت: «پدرم ميگويد:پس آن عهد و پيمانى كه بين من و تو بود چه شد؟»
مختار به وى گفت:«بنشين.»
سپس مختار ابو عمره را خواست. ناگاه ديدند مردى كوتاه قامت كه غرق سلاح بود آمد. مختار در گوش ابوعمره سخنى گفت و دو مرد ديگر را خواست و به آنان گفت: «با ابو عمره برويد.»
ابوعمره و بقیه رفتند. به خدا قسم من گمان نميكردم ابو عمره به خانه عمر بن سعد رسيده باشد كه ناگاه ديدم وى با سر بريده ابن سعد مراجعت نمود. مختار به حفص كه پسر عمر بود گفت: «اين سر را ميشناسى؟»
حفص گفت:«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.»
مختار به ابو عمره گفت: «حفص را به پدرش ملحق كن.»
وقتى حفص كشته شد مختار گفت: «عمر در عوض امام حسين علیه السلام و حفص در عوض على بن الحسين علیهما السلام.ولى نه اينكه خون اينان با خون حسين و على بن الحسين علیهم السلام برابرى كند(امالی شیخ طوسی،ص243؛ مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2،ص222؛تجارب الامم،ج2،ص151-153؛ حاشیه وقعه الطف، ص253؛ بحارالانوار، ج45، ص378).» بنا بر برخی نقلهای دیگر یکی از حاضران این جمله را گفته که با اعتراض جدی مختار مواجه میشود که اگر سه چهارم مردم زمین در ازای یک بند انگشت امام حسین علیه السلام کشته شوند کم است(فخری منتخب طریحی، ج2،ص325؛ بحارالانوار، ج45، صص379).
مختار پس از ارسال سرهای آن دو به نزد محمد بن حنفیه، پیکر و خانههای آنان را سوزاند(مقتل الحسین علیه السلام خوارزمی، ج2، ص223)