در هزار توی زبان و شعر پارسی
...سهپلشت
عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عم اوغلی برسد از تبریز
نامهی رحلت دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلائی به زمین میرسد از دور سپهر
بهر ماتم زدهی بی سر و سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد
گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور
گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز
هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی" گفت
سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد
...گویند:
"صائب"در ازای سرودن این بیت که برای"جعفرخان"به هندوستان
فرستاد،پنج هزار روپیه صله دریافت کرد:
دور دستان را به احسان یاد کردن همت است
ور نه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
شاگرد"صائب"که"راقم" تخلص او بود،مصرع مهملی به نزد استاد خود آورد وگفت:ثانی آن را بگویید.
-از شیشه ی بی می،می بی شیشه طلب کن
"صائب"بدیهتا گفت:
-حق را ز دل خالی از اندیشه طلب کن!
"صائب"زمانی که در هندوستان به سر می برد، از طرف راجه های
هندی خیلی مورد احترام قرار می گرفت واز این راه مال فراوانی به
دست می آورد،ولیکن از این دست می گرفت واز دست دیگر به مردم
بینوا می بخشید وبدین جهت همیشه دستش از مال دنیا تهی بود.
خودش می گوید:
می فشانم هرچه می گیرم چو ابر نوبهار
بر من احسان،برتمام خلق احسان کردن است
گویند روزی سائلی از او چیزی طلب کرد،صائب به قدری دستش خالی
بود که ناچار شد کفشهای خود رادرآورده به آن مرد ببخشد.مردسائل
همین که خواست حرفی بزند،"صائب"گفت:در هندوستان پا برهنه راه
رفتن معمول است،تو غصه ی مرانخور.
مرد گدا خندید و گفت: نمی خواستم از این بابت حرفی بزنم،خواستم
بگویم این کفش آنقدر پاره ومندرس است که ارزش فروش را ندارد.
"صائب"دید حق با اوست،گفت:بگذار کاری کنم که صدها روپیه ارزش
پیدا کند.فورا تخت گیوه را تمییز کرد و روی آن بیت زیر را نوشت:
بخیه ی کفشم اگر دندان نما شد،عیب نیست
خنده می آرد همی برهرزه گردی های من!
گفت:حال بگیر ونزد فلان راجه ببر و به او بگو:خط "صائب تبریزی"
است او از تو به قیمت گزافی می خرد.
گویند هنوز کفش مذکور در موزه ی خاندان آن راجه جزء اشیای
نفیس است!
...مرد تمام
مرد تمام آنکه نگفت و بکرد آنکه بگفت و بکند نیم مرد
وآنکه نه گفت نه کند زن بود نیم زن است آنکه بگفت و نکرد
...آنکس که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند
آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند
آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند
امتحان از این قرار بود که بهار می بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژه هایی که به او گفته می شد، از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.
اولین سری واژه ها از این قرار بود:
خروس ، انگور ، درفش ، سنگ
و بهار اینچنین سرود :
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش
جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست
سپس واژه های :
تسبیح ، چراغ ، نمک ، چنار
بهار سرود :
با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار
گفتا ز چراغ زهد ناید ا نو ا ر
کس شهد ندیده است در کام نمک
کس میوه نچیده است از شاخ چنار
و در آخر:
گل رازقی ، سیگار ، لاله ، کشک
و بهار چنین سرود :
ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک
بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز هل من مزید گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بسراید :
آینه ، اره ، کفش ، غوره
من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو به حصول پیوست و آن این است :
چون آینه نورخیز گشتی احسنت !
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت!
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت!
گویند: در زمانی که" شیخ اجل سعدی" هنوز در سن شباب به سر
می برده وتازه لب به شاعری گشوده بود،در شیراز دو نفر شاعرمعروف
بوده اند که تخلص یکی از آنها"خاقان"ودیگری"فرزدق"بوده است.
روزی "سعدی" غزلی گفته وبر آن دونفرکه لب خندق در اطراف
شیراز،زیر درختها به عنوان تفرج نشسته بودند،عرضه کردواز آنها
خواست که نظریه خود را اظهار دارند،در این موقع "فرزدق"به رسم
مشایخ صوفیه گریبان خود را چاک زده وباز گذاشته بود.
آنها پس از خواندن غزل گفتند که غزل بدی نیست!ولی برای تفریح و
مطایبه گفتند:بهتراست فی المجلس هرکام مصراعی بسرائیم،اگر تو نیز
از عهده ی آن برآئی آن وقت می توانی در جرگه ی شاعران درآئی،
"سعدی" قبول کرد.ابتدا "فرزدق" با اشاره به خندق گفت:
"من آب وضو دگر ز خندق نکنم"
"خاقان"به کنایه اشاره به "سعدی"کرد وگفت:
"من گوش دگر به حرف احمق نکنم"
"سعدی" نیز رو به"خاقان"کرد وگفت:
"نامردم اگر دفتر اشعار تو را مانند گریبان "فرزدق"نکنم!"
طمع ات را بشوی
" ابو عبدالله فارسی "قاضی بلخ بود ، دوستش " ابو یحیی حمادی "
نامه ای به او نوشت و گله کرد که چرا از محصولات بلخ برای ما هدیه
نمی فرستی ؟
قاضی یک قالب صابون برای او فرستاد و نوشت :
- این را فرستادم که طمع ات را بشویی !
علاء را از ما دفع کن
در مازندران "علاء " نام حاکمی بود سخت ظالم . وقتی که خشک سالی
روی نمود، مردم به استسقا " طلب باران " بیرون رفتند.
چون از نماز فارغ شدند ، امام دست به دعا برداشت و گفت :
- اللهم ادفع عنا البلاء والوباء والعلاء .
- خدایا ! بلا و وبا و علاء را از ما دفع کن !
از " کمال الملک "نقل کرده اند :
در ایام جوانی هر وقت خود و کسانم مریض می شدیم به دکتر مسیح ،
معروف به سید مراجعه می کردیم.
اتفاقا موقعی که آن دکتر به کاشان مسافرت کرده و در تهران نبود، یکی
از فرزندان سخت مریض شد و خانواده ی ما جز دکتر مسیح به طبیب
دیگری معتقد نبودند و به طبیب دیگری مراجعه نمی کردند.
مردد بودم چه کنم و به چه کسی رجوع نمایم ؟ چون حال مریض سخت
و هر آن شدیدتر می شد.
ناچار به طبیب دیگری که در همسایگی بود مراجعه کردیم،
غروب همان روز به دیوان حافظی که غالبا در ساعات بیکاری مطالعه
می کردم ، رجوع کردم و تفال زدم که :
آیا حالا که دکتر مسیح در تهران نیست ، این دکتر جدید موفق به معالجه
ی بیمارخواهد شد یا نه ؟ این ابیات آمد :
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کاو به تائید نظر حل معما می کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند ، آنچه مسیحا می کرد !
ابوسعید ابوالخیر:
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من و دست من و دامن خویش
روزی "ملک الشعرای بهار"با "شهریار"شاعر بزرگ و دو تن دیگر از
دوستان خود "علمداری" و "دیبا"به کرج می رفتند.
"بهار"سه بیت زیر را در ضمن راه سرود:
ای کرج ! سویت سه تن از شهر، یار آورده ام
با "علمداری" و"دیبا" ، "شهریار"آورده ام
شهریار ماه را از بسکه گفتی سوی ده
بلبلی با لطف و لحن شهری آر آورده ام
خلق می گفتند : با یک گل نمی آید بهار
زین سبب بهرت سه گل با یک "بهار" آورده ام!
وبالاخره